کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فائت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فائت
/fā'et/
معنی
ازمیانرفته؛ ازدسترفته؛ فوتشده؛ نیست و نابود.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فائت
لغتنامه دهخدا
فائت . [ ءِ ] (ع ص ) نیست شونده . فوت کننده . (غیاث ). فایت . || گذشته . ازدست رفته : اما تقدیر آسمانی کرده آمده بود و کار فائت شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 361).ترسد ار آید رضا خشمش رودانتقام و ذوق از او فایت شود.مولوی .رجوع به فایت شود.
-
فائت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] fā'et ازمیانرفته؛ ازدسترفته؛ فوتشده؛ نیست و نابود.
-
جستوجو در متن
-
فایت
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ ع . فائت ] (ص .) از میان رفته ، نیست شده .
-
فوائت
لغتنامه دهخدا
فوائت . [ ف َ ءِ ] (از ع ، ص ، اِ) ج ِ فائت . (یادداشت مؤلف ). به قیاس ج ِ فائت و فائتة است اما در لغت عرب استعمال آن دیده نشده است .
-
فایت
لغتنامه دهخدا
فایت . [ ی ِ ] (ع ص ) فائت . ازمیان رفته . فوت شده : اگر غفلت و تقصیری در راه آید فرصت فایت گردد. (سندبادنامه ص 218). اگر آن نکته ها به دست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن آن . (از بیهقی ). رجوع به فائت شود.
-
تفویت
لغتنامه دهخدا
تفویت . [ ت َ ] (ع مص ) فائت کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || رها کردن و رخصت دادن . (ناظم الاطباء).
-
فوایت
واژهنامه آزاد
جمع فایت و فائت؛ فوت شدگان، فوت شوندگان، گم شدگان، از دست رفته ها. (رک فوائت؛ دهخدا)
-
کنبوش
لغتنامه دهخدا
کنبوش . [ کَم ْ ] (ع اِ) پرده ای برای پوشانیدن صورت . ج ، کنابش . کنابیش . (از دزی ج 2 ص 491). برقع که بدان روی پوشند. (از ذیل اقرب الموارد، فائت الذیل ص 547). رجوع به کنابش و کنابیش شود.
-
متأسف
لغتنامه دهخدا
متأسف . [ م ُ ت َ ءَس ْ س ِ ] (ع ص ) دریغکننده و درد خورنده و اندوهگین . (آنندراج ). کسی که تأسف دارد. (ناظم الاطباء). مهموم و محزون و کسی که دریغ می خورد و اندوهگین است . (ناظم الاطباء) : که عدل او ملجاءملهوفان و فضل او منجای متأسفان است . (سندبا...
-
روزگار گذاشتن
لغتنامه دهخدا
روزگار گذاشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) وقت گذراندن . گذراندن روزگار. عمر صرف کردن : این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگاری بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی ). در بیم و هراس روزگار گذاشتیم . (کلیله و دمنه ). ماهیخواری ... روزگار درخصب و نعمت میگذاشت ...
-
غلام ثعلب
لغتنامه دهخدا
غلام ثعلب . [ غ ُ م ِث َ ل َ ] (اِخ ) محمدبن عبدالواحدبن ابی هاشم مطرز باوردی ، مکنی به ابوعمر و ملقب به غلام ثعلب . او یکی از ائمه ٔ لغت بود و به کثرت تصانیف مشهور است . به شغل تطریز لباس اشتغال داشت و از شهر باورد (= ابیورد واقع در خراسان ) بود، و ...
-
زاهد
لغتنامه دهخدا
زاهد. [ هَِ ] (اِخ ) (غلام ثعلب ) محمدبن عبدالواحدبن ابی هاشم ابیوردی الاصل بغدادی المسکن و المدفن مکنی به ابوعمر و مشهور به مطرز و زاهدو غلام ثعلب ، از اکابر نحو و لغت و علوم عربیت و حدیث و از شاگردان بنام ثعلب نحوی معروف بوده و از همین روی غلام ثعل...
-
فوت شدن
لغتنامه دهخدا
فوت شدن . [ ف َ / فُو ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درگذشتن . مردن . (یادداشت مؤلف ). || از بین رفتن . از دست رفتن . فائت شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : وهیچ عبارت و تسبیح از او فوت نشد. (قصص الانبیاء).گر فوت شود یکی نواله بر چرخ رسد نفیر و ناله . خاقانی .چون به...
-
ابوعمر
لغتنامه دهخدا
ابوعمر. [اَ ع ُ م َ ] (اِخ ) الزاهد. محمدبن عبدالواحدبن ابی هاشم باوردی خراسانی ملقب بمطرّز و معروف بغلام ثعلب نحوی لغوی . ابن خلکان گوید: او یکی از مشاهیر ائمه ٔ لغت و بسیارتألیف است . وی زمانی از اصحاب ابی العباس ثعلب بود و از این رو بغلام ثعلب اش...