کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غیبگوی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غیبگوی
لغتنامه دهخدا
غیبگوی . [ غ َ / غ ِ ] (نف مرکب ) رجوع به غیبگو شود.
-
جستوجو در متن
-
کالکاس
لغتنامه دهخدا
کالکاس . (اِخ ) غیبگوی یونانی که با آگاممنون در محاصره ٔ شهر تروا همراه بود. وی دستور قربانی کردن ایفیژنی دختر آگاممنون را برای جلب حمایت خدایان صادر کرد. و بتوصیه ٔ او اسب چوبی معروف را ساختند. چون مپسوس در هنر غیبگویی جای او را گرفت خودکشی کرد.
-
پی تی
لغتنامه دهخدا
پی تی . (اِخ ) نام زنی غیبگوی در معبد دلف . رجوع به پی تیا و ایران باستان ج 1 ص 272 و 665 و 667 و 749 و 781 و ج 2 ص 1214 و 1226 و 1227 شود).
-
کهنة
لغتنامه دهخدا
کهنة. [ ک َ هََ ن َ ] (ع اِ) ج ِ کاهن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ِ کاهن ، به معنی فالگوی . (آنندراج ). ج ِ کاهن که به معنی غیب گوی و فالگیر باشد. (غیاث ). مردمان غیبگوی و فالگوی وکاهن و جادوگر. (ناظم الاطباء). رجوع به کاهن شود.
-
غیبگو
لغتنامه دهخدا
غیبگو. [ غ َ / غ ِ ] (نف مرکب ) غیبگوی . کسی که از چیزهای پنهان خبر میدهد. (فرهنگ نظام ). آنکه از امور نهانی و اسرار مردم خبر دهد. (ناظم الاطباء). آنکه غیب گوید.خبردهنده از غیب و نهان . رجوع به غیب شود. || رمال و فالگیر و فالگو. (ناظم الاطباء). کاهن ...
-
کبن
لغتنامه دهخدا
کبن . [ ک ُ ب ُ ] (اِخ ) نام شخصی یونانی معاصر خشایارشا که در معبد دلف نفوذ داشت و غیبگوی این معبد را واداشت که به نفع کل امن وبضرر دمارات پسر آریستون پادشاه اسپارت سخن گوید و در نتیجه دمارات از پادشاهی افتاد و فرار کرد و به نزد پارسیها رفت و با خشار...
-
خالیب
لغتنامه دهخدا
خالیب . (اِخ ) یکی از شهرهای آسیای صغیر بوده و بصورت خالی بیّه نیزضبط شده است . در زمان حکومت داریوش هخامنشی این شهریکی از متصرفات دولت ایران بود. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 692). اسلحه ٔ مردم خالیب عبارت بود از سپرهای کوچک که از پوست خام گاو نر سا...
-
گوی
لغتنامه دهخدا
گوی . (نف مرخم ) مرخم و مخفف گوینده .- آفرین گوی ؛ آفرین گوینده : که باد آفریننده ای را سپاس که کرد آفرین گوی را حق شناس . نظامی .- آمین گوی ؛ آمین گوینده . کسی که آمین گوید.- اخترگوی ؛ اخترشمار. منجم .- اذان گوی ؛ مؤذن . بانگ نماز گوینده .- اغر...