کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غوچ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
غوچ
/quč/
معنی
= قوچ
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
غوچ
لغتنامه دهخدا
غوچ . (ترکی ، اِ) گوسفند شاخدار جنگی . (برهان قاطع) (آنندراج ) . گوسفند شاخدار. (آنندراج ) (انجمن آرا). میش نر شاخدار جنگی . لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ). قوچ . قُج . کاشغری آرد: قج ، کبش ، و آن بزبان غزی است و اصل وی قُجُنکار است . (کاشغری ج 1 ص 27...
-
غوچ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] (زیستشناسی) quč = قوچ
-
واژههای مشابه
-
غوچ حسین
لغتنامه دهخدا
غوچ حسین . [ غ ُ ح ُ س َ ] (اِخ ) پسر امیر حسن ایلکانی و نواده ٔ امیر چوپان که به دست سلیمان خان کشته شد. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ج 1 ص 135 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 30 شود.
-
واژههای همآوا
-
قوچ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] (زیستشناسی) quč گوسفند شاخدار جنگی: ◻︎ چه خواهند از جان هم این دو قوچ / که جنگیده با هم سرِ هیچوپوچ (ایرجمیرزا: ۱۵۸).
-
قوچ
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] (اِ.) گوسفند شاخ دار.
-
قوچ
لغتنامه دهخدا
قوچ . (ترکی ، اِ) گوسفند شاخ دار جنگی را گویند. (آنندراج ) (برهان ). میش شاخ دار نر. (فرهنگ نظام ). قچ . کبش (معرب آن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). قچقار.گوسفند نر سه یا چهار ساله اخته ناشده که غالباً شاخ دارد. || بز کوهی . (فرهنگ فارسی معین ).- سر قوچ...
-
قوچ
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: quč طاری: qüč طامه ای: qüč طرقی: qöč کشه ای: qüč نطنزی: quč
-
قوچ
لهجه و گویش بختیاری
quč/qurč قوچ، گوسفند نر.
-
قوچ
لهجه و گویش تهرانی
گوسفند نر
-
جستوجو در متن
-
نرمیش
لغتنامه دهخدا
نرمیش . [ ن َ ] (اِ مرکب ) میش نر. غوچ . (ناظم الاطباء).
-
رجلة
لغتنامه دهخدا
رجلة. [ رَ ج ِ ل َ ] (ع اِ) اسب گذاشته شده در میان اسبان دیگر. (ناظم الاطباء). || غوچ شبان که بدان کالای خود حمل کند. (از اقرب الموارد).
-
بزقش
لغتنامه دهخدا
بزقش . [ ب ُ ق ُ ] (اِخ ) بزقوش . اتابک . از امرای کرمان . وجه تسمیه ٔ او را بدین لقب چنین گفته اند : بزقوش از آن میگویند که مکاشفان ایشان را ببازی سفید در عالم ملکوت دیده اند و بزبان ترک به این لقب و اسم مشهور شده اند. و بعضی گویند که بزغوج مشهورند ...