کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غوص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
غوص
/qo[w]s/
معنی
۱. شنا کردن و فرورفتن در آب؛ زیر آب رفتن.
۲. به دریا فروشدن برای بیرون آوردن چیزی.
〈 غوص کردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. در آب فرورفتن.
۲. [مجاز] در امری تٲمل کردن؛ غور کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. زیرابی
۲. زیراب، غواصی، غوطهوری
۳. تامل، تفکر، تعمق
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
غوص
واژگان مترادف و متضاد
۱. زیرابی ۲. زیراب، غواصی، غوطهوری ۳. تامل، تفکر، تعمق
-
غوص
لغتنامه دهخدا
غوص . [ غ َ ] (ع مص ) به آب فروشدن . (تاج المصادر بیهقی ). غوطه خوردن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). به دریا فروشدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل ). در آب فروشدن . (منتهی الارب ). در آب غوطه زدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رفتن در زیر آب . غطس . (از...
-
غوص
فرهنگ فارسی معین
(غُ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) فرو رفتن در آب . 2 - داخل شدن در چیزی . 3 - تأمل کردن .
-
غوص
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: غَوص] [قدیمی] qo[w]s ۱. شنا کردن و فرورفتن در آب؛ زیر آب رفتن.۲. به دریا فروشدن برای بیرون آوردن چیزی.〈 غوص کردن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. در آب فرورفتن.۲. [مجاز] در امری تٲمل کردن؛ غور کردن.
-
واژههای مشابه
-
غوص کردن
لغتنامه دهخدا
غوص کردن . [ غ َ / غُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرورفتن در آب . (ناظم الاطباء). غوطه خوردن . غوطه زدن . رجوع به غوص شود : گهر ناید بکف بی غوص کردن . کاتبی .|| غور کردن . استقصاء. تعمق . دقت در دانستن حقیقت و کنه چیزی . رجوع به غَوص شود.
-
واژههای همآوا
-
غوث
واژگان مترادف و متضاد
۱. اعانت، امداد، پناهدهی، دستگیری، فریادرسی، مساعدت، یاری ۲. پناه، ملجا ۳. فریادرس
-
قوس
واژگان مترادف و متضاد
۱. انحنا، خم، شیز، کمانه، کمان، وتر ۲. طاق ۳. آذرماه
-
قوس
فرهنگ واژههای سره
کمان
-
غوث
لغتنامه دهخدا
غوث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن سلیمان حضرمی قاضی مصر. وی محدث بود. (از تاج العروس ).
-
غوث
لغتنامه دهخدا
غوث . [ غ َ ] (اِخ ) جدی جاهلی است ، و بنی غوث بطنی از جذیمه ، از جرم ، از طی ٔ است . منازل ایشان با قوم خودشان «جرم » در بلاد غزه بود. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 761).
-
غوث
لغتنامه دهخدا
غوث . [ غ َ ] (اِخ ) قبیله ای از یمن . و او غوث بن أدربن زیدبن کهلان بن سباء است . صاحب «تهذیب » غوث را قبیله ای از ازد میداند، و در قول زهیر آمده : و یخشی رماة الغوث من کل مرصد. (از تاج العروس ).
-
غوث
لغتنامه دهخدا
غوث . [ غ َ ] (ع مص ) یاری کردن و اعانت . (از اقرب الموارد) به فریاد رسیدن . || (اِ)فریاد. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). اسم است از تغویث ، یعنی واغوثاه گفتن . غُواث . (از اقرب الموارد).- دیوان الغوث ؛ اداره ٔ درخواست کمک . این اداره مأموری عالی ر...
-
قوس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قَوس] qo[w]s ۱. (نجوم) نهمین صورت فلکی منطقةالبروج که در نیمکرۀ جنوبی قرار دارد.۲. نهمین برج از برجهای دوازدهگانه، برابر با آذر؛ تیرانداز.۳. (اسم مصدر) خمیدگی.۴. [جمع: اَقواس] [قدیمی] = کمان〈 قوسوقزح: = رنگینکمان