کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غنی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
غنی
/qani/
معنی
۱. توانگر؛ مالدار؛ بینیاز.
۲. سرشار، پر از عناصر مفید.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بینیاز، پولدار، توانگر، ثروتمند، مالدار، متعین ≠ فقیر
برابر فارسی
پر بار، پرمایه، توانگر
دیکشنری
flush, fat, gentleman, rich, opulent, wealthy
-
جستوجوی دقیق
-
غنی
واژگان مترادف و متضاد
بینیاز، پولدار، توانگر، ثروتمند، مالدار، متعین ≠ فقیر
-
غنی
فرهنگ واژههای سره
پر بار، پرمایه، توانگر
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) میر عبدالغنی . از سادات جلیل القدر تفرش ، و برادر آقا محمدصادق است . به حلیه ٔ کمالات متحلی است . به اسم تخلص میکند و در جوانی درگذشته است . طبع خوشی داشته ، این اشعار از اوست :یک بار اگر رخ خود، آن دلربا ببیندعاشق اگر نگردد از چ...
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (ع ص ) توانگر. ج ، اَغْنیاء . (مهذب الاسماء). توانگر و مالدار. (منتهی الارب ). خلاف فقیر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). دارا. دارنده : واﷲ غنی حلیم . (قرآن 263/2).از فلک نحسها بسی بیندآنکه باشد غنی ، شود مفلاک . ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدی )...
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ نا ] (ع ص ) شایسته و سزاوار. درخور و لایق . یقال : مکان کذا غنی من فلان ؛ ای مَئِنَّة منه ؛ ای مخلقة به و مجدرة. (از اقرب الموارد).
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ ِ نا / غ ِ نَن ْ ] (ع مص ) زن گرفتن مرد. تزوج . (از اقرب الموارد). در منتهی الارب آمده : غنی ، مرد را زن دادن و زن را شوی . || غانیه شدن زن ، و زن غانیه آنکه او را بزنی بخواهند و او امتناع کند، و بقولی آنکه بزیبایی خود از آرایش بی نیاز باشد...
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ ُ ن َ ] (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ).
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) (مولانا...) عبدالغنی . او از مشاهیر دانشمندان و شاعران عثمانی است . به شغل قضاء شام و بعد قاهره منصوب شد و پس از بازگشت از سفر حج دو مرتبه به منصب قضاء استانبول رسید.او راست : حاشیه ای بر حاشیه ٔ تجرید. به فارسی و ترکی شعر گفته ا...
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) (میرزا...) عبدالغنی . متخلص به غنی . ازسادات بزرگوار محال تفرش بود. این رباعی از اوست :ای از بر من برد دل آگاهت سوی سفری که بود خاطرخواهت از غایت رشک بود کز پیش نظررفتی و نگفتیم خدا همراهت .(ازآتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 240).
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) ابن قطیب . صحابی است . (حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 102).
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) ابن یعصر (اعصر) بن غطفان . از قیس عیلان ، از عدنان . جدی جاهلی است و منسوب آن غنوی است . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 761). در اعلام المنجد آمده : غنی بن اعصور (کذا) از قبایل شمالی جزیرةالعرب بود، شاعر عرب طفیل بن عوف ملقب به طفیل الخیل...
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) از اجداد است . فرزندان او بطنی از بنی عروةبن زبیربن عوام اند. مساکن ایشان در بهنساویه واقع در مصر بود، و معروف به جماعة رواق اند. (ازاعلام زرکلی ج 2 ص 761). بنی غنی از فرزندان عروةبن زبیر از قبیله ٔ عبدالعزی هستند. (صبح الاعشی ج ...
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) قاسم غنی . به سال 1316 هَ . ق . در شهر سبزوار متولد شد. پدرش سیدعبدالغنی زراعت پیشه بود و از محضر حاج ملا هادی سبزواری حکیم و فیلسوف معروف معاصر درک فیض کرده بود، و به فلسفه و ادبیات علاقه داشت و از این رو فرزندش نیز از کودکی شوق...
-
غنی
فرهنگ فارسی معین
(غِ نا) [ ع . ] 1 - (مص ل .) توانگر شدن . 2 - (اِمص .) بی نیازی ، توانگری .
-
غنی
فرهنگ فارسی معین
(غَ) [ ع . ] (ص .) 1 - توانگر. 2 - بی نیاز.