کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غنو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
غنو
/qonu/
معنی
۱. = غنودن
۲. (اسم) [مقابلِ بیداری] خواب.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
غنو
لغتنامه دهخدا
غنو. [ غ ُ ن َ ] (اِ) خواب . مقابل بیداری . (فرهنگ رشیدی ) (از برهان قاطع). رجوع به غنودن شود : چون یقینم که نگیردت همی خواب و غنومن بی طاعت در طاعت تو چون غنوم . ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ).|| (فعل امر) فعل امر از غنودن ، یعنی بخواب و در خ...
-
غنو
فرهنگ فارسی معین
(غُ) (اِمص .) خواب .
-
غنو
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ غنودن و عنویدن) ‹غنود› [قدیمی] qonu ۱. = غنودن۲. (اسم) [مقابلِ بیداری] خواب.
-
واژههای همآوا
-
قنو
لغتنامه دهخدا
قنو. [ ق ُ ن ُوو ] (ع اِ) سیاهی . (منتهی الارب ). سواد. (اقرب الموارد). || (مص ) بمعنی قُنوان .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قنوان شود.
-
قنو
لغتنامه دهخدا
قنو. [ق َن ْوْ ] (ع مص ) ورزیدن و فراهم آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جمع کردن و کسب کردن و گرفتن آن را برای خود نه برای تجارت . (اقرب الموارد). || گرفتن بز را برای دوشیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آفریدن . || لازم گرفتن حیا...
-
قنو
واژهنامه آزاد
خوشۀ خرما.
-
جستوجو در متن
-
غنودن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹غنویدن› qonudan خفتن؛ خوابیدن؛ درخواب شدن؛ آرمیدن: ◻︎ وگر بدکنی جز بدی ندروی / شبی در جهان شادمان نغنوی (فردوسی: ۵/۵۳۲)، ◻︎ با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست / با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی (فرخی: ۴۰۰).
-
غنودن
لغتنامه دهخدا
غنودن .[ غ ُ دَ ] (مص ) به خواب اندرشدن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن . (فرهنگ اوبهی ). در خواب شدن . (برهان قاطع). خواب گران کردن . (آنندراج ) (انجمن آرا). خواب کردن . (فرهنگ رشیدی ). مژه گرم کردن . خواب سبک کردن . چرت زد...
-
بخرد
لغتنامه دهخدا
بخرد. [ ب ِ رَ ] (ص مرکب ) خردمند. صاحب عقل . گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت . با فتح باء هم صحیح است . (فرهنگ نظام ). هوشیار. (غیاث اللغات ). هوشمند. صاحب ادراک . خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل . خردمند. فرزانه . ذولب . ذونهیه ....