کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غمی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بر آهیختن
واژهنامه آزاد
برآهیخت: بیرون کشیدن - بر آهیخت رهام گرز گران غمی شد زپیکار دست سران
-
سلوه
لغتنامه دهخدا
سلوه . [ س َ وَ / س ُ وَ ](ع اِمص ) خرسندی و بی غمی . اسم است تسلی را. (منتهی الارب ). خرسندی . شادی . بی غمی . اسم است مر تسلی را. (ناظم الاطباء). || فراخی زندگانی . سُنوَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به این کلمه شود.
-
غموان
لغتنامه دهخدا
غموان . [ غ َ م َ ] (ع اِ) مثنای غَما. (اقرب الموارد). مثنای غَمی ً. (منتهی الارب ). رجوع به همین کلمه شود.
-
آدمی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت نسبی، منسوب به آدم) [معرب. فارسی] 'ādami آدم؛ انسان: ◻︎ تو کز محنت دیگران بیغمی / نشاید که نامت نهند آدمی (سعدی: ۶۶).
-
غمو
لغتنامه دهخدا
غمو. [ غ َم ْوْ ] (ع مص ) فروگرفتن خانه را به گل و چوب . (منتهی الارب ). پوشیدن خانه را به گل و چوب . غَمْی ْ. (از اقرب الموارد).
-
غلج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹غلچ› [قدیمی] qalj گره؛ گره محکم؛ گرهی که بهآسانی گشوده نشود: ◻︎ ای آنکه عاشقی بهغماندر غمی شده / دامن بیا به دامن من غلج برفکن (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۳).
-
ستردن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹استردن، بستردن› [قدیمی] setordan ۱. تراشیدن: ◻︎ مویتراشی که سرش میسترد / موی به مویش به غمی میسپرد (نظامی۱: ۹۱).۲. خراشیدن.۳. پاک کردن؛ زدودن.۴. محو کردن.
-
زمو
لغتنامه دهخدا
زمو. [ زُ ] (اِ) سقف خانه باشد که آنرا از چوب و علف و گل پوشیده باشد و آن را به عربی غَمی ̍ خوانند. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || خاکی که در روی سقف خانه می ریزند. (ناظم الاطباء).
-
شکراندا
لغتنامه دهخدا
شکراندا. [ ش َ ک َ اَ ] (ن مف مرکب ) چیزی که شکر در آن اندوده باشند. (آنندراج ).بستنی که با شکر سازند. (ناظم الاطباء) : زهر غمی نیست ظهوری به جام کام اگر شد شکراندا چه حظ.ظهوری (از آنندراج ).
-
صبری
لغتنامه دهخدا
صبری . [ ص َ ] (اِخ ) وی از شعرای عثمانی و از مردم غلطه و فرزند ابوالفضل افندی است ، و این بیت از اوست :چهره می هجرک غمی زرد ایتمینجه باقمدک شمدی بیلدم دلربالر مائل دینار در.(قاموس الاعلام ترکی ).
-
هم حال
لغتنامه دهخدا
هم حال . [ هََ ] (ص مرکب ) دارای حال و کیفیت عاطفی مشابه . هم حالت : بخشود بر آن غریب همسال همسال تهی نه ، بلکه هم حال .نظامی .غمی کآن با دل نالان شود جفت به همسالان و هم حالان توان گفت .نظامی .
-
داغ
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص .) 1 - بسیار گرم ، سوزان . 2 - (مجازاً) پررونق . 3 - هیجان انگیز. ؛~ دل کسی را تازه کردن باعث یادآوری و تجدید غمی شدن که او در گذشته تحمل کرده است . ؛ ~ چیزی را به دل کسی گذاشتن کسی را از داشتن چیز دلخواهش محروم کردن . ؛~ پیشانی نشان...
-
پیش سلام
لغتنامه دهخدا
پیش سلام . [ س َ ] (ص مرکب ) کسی که از راه خاکساری یا خوشخوئی در سلام گفتن سبقت کند. گویند مرد افتاده ٔ پیش سلامیست . (آنندراج ) : هرجا غمی است پیش سلام دل منست مشهور ملک فتنه بود روشناس من .شفائی (از آنندراج ).
-
دل لرزیدن
لغتنامه دهخدا
دل لرزیدن . [ دِ ل َ دَ ] (مص مرکب ) نگران و مضطرب شدن از غمی یا شفقتی یا حادثه ای .- دل بر کسی لرزیدن ؛ کنایه از غمخواری و مهربانی کردن . (از برهان ) (انجمن آرا) (از آنندراج ).
-
سست تن
لغتنامه دهخدا
سست تن . [س ُ ت َ ] (ص مرکب ) بی حال . بی رمق . بی جان : تشنگی بادیه برده بلب دجله فتادسست تن مانده و از سست تنی سخت غمی .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 928).