کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
غض
/qaz[z]/
معنی
۱. فروخواباندن چشم: غضّ بصر.
۲. پایین آوردن آواز: غض صوت.
۳. (صفت) تازه؛ تروتازه.
۴. (اسم) شکوفۀ نازک.
۵. (صفت) تازهرو و خندان.
۶. (اسم) گوسالۀ نوزاد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
غض
لغتنامه دهخدا
غض . [ غ َ ضِن ْ ] (ع ص ) در اصل غضی است ، بعیر غض به معنی شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غضی شود.
-
غض
لغتنامه دهخدا
غض . [ غ َض ض ] (ع مص ) غض طَرف ؛ فروخوابانیدن چشم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). چشم خوابانیدن . (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). فروخوابانیدن چشم . (تاج المصادربیهقی ): غض بصر؛ چشم پوشی . غض بصر از کسی ؛ برگردانیدن چشمها از او. || غض طرف کس...
-
غض
فرهنگ فارسی معین
(غَ ضّ) [ ع . ] (مص م .) 1 - فروخوابانیدن چشم را. 2 - فرو داشتن آواز.
-
غض
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: غضّ] [قدیمی] qaz[z] ۱. فروخواباندن چشم: غضّ بصر.۲. پایین آوردن آواز: غض صوت.۳. (صفت) تازه؛ تروتازه.۴. (اسم) شکوفۀ نازک.۵. (صفت) تازهرو و خندان.۶. (اسم) گوسالۀ نوزاد.
-
واژههای همآوا
-
غذ
لغتنامه دهخدا
غذ. [ غ َذذ ] (ع مص ) روان گردیدن ریم از جرح . (منتهی الارب ): غَذَّ الجرح ُ غَذّاً؛ سال بما فیه من قیح و صدید، تقول : ترکت جرحه یغذ. (اقرب الموارد). || آماسیدن و ریم کردن جرح . (منتهی الارب ).- غذ چیزی ؛ کاستن آن : غذ الشی ٔ؛ نقصه . (اقرب الموارد)....
-
غز
لغتنامه دهخدا
غز. [ غ ُ ] (اِ) در تداول مردم رامیان گردکان . تلفظی از گوز که معرب آن جوز است .
-
غز
لغتنامه دهخدا
غز. [ غ ُ ] (اِخ ) نام محلی است . (فهرست ولف ). ظاهراً مسکن طوایف غز است . رجوع به غز شود : الا نان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه ساخته .فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1193).
-
غز
لغتنامه دهخدا
غز. [ غ ُ ] (اِخ ) صنفی از ترکان غارتگر بوده اند که در زمان سلطان سنجر قوت گرفتند و خراسان را به تصرف آوردند و سلطان سنجر را گرفته در قفس کردند. (برهان قاطع). غُزّ گروهی از ترکان است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جنسی است از ترکان . (مهذب الاسماء). کل...
-
غز
لغتنامه دهخدا
غز. [ غ ُزز ] (ع اِ) کنج دهن از طرف درون . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زاویة الفم من باطن الخدین . شِدق یا شَدق . (المنجد).
-
قز
فرهنگ فارسی معین
(قَ زّ) [ معر. ] (اِ.) ابریشم .
-
قذ
لغتنامه دهخدا
قذ. [ ق َ ذذ ] (ع مص ) پر بر تیر چسبانیدن . || کناره های پر بریدن و گرد و هموار ساختن آن را. || سنگ و کلوخ و مانند آن انداختن . || بر پس دو گوش زدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
قذ
لغتنامه دهخدا
قذ. [ ق ُذذ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اقذ، تیر باپرو تیر بی پر و هموار تراشیده ٔ بی خم . (منتهی الارب ).
-
قض
لغتنامه دهخدا
قض . [ ق َض ض ] (ع ص ) سنگریزه ناک . (منتهی الارب ): مکان قض ؛ فیه قضض . (اقرب الموارد). || (اِ) سنگریزه ٔ خرد. (منتهی الارب ). و از این باب است قول عربها که گویند: جاؤوا قضهم به فتح قاف و کسر آن و به فتح ضاد و ضم آن و بقضیضهم ؛ ای جمیعهم ، ای جاؤا...
-
قض
لغتنامه دهخدا
قض . [ ق َض ض ] (ع مص ) سفتن مروارید را. (منتهی الارب ). سوراخ کردن آن . (اقرب الموارد): قض اللؤلؤ و الخشب قضاً؛ ثقبه . (اقرب الموارد). || کوفتن . || بریدن و کندن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قض الوتد؛ قلعه . (اقرب الموارد). || سنگریزه ناک شدن ...