کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
غره کردن
فرهنگ فارسی معین
(غَ رِّ . کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م .) فریفتن ، گول زدن .
-
چشم غره
لغتنامه دهخدا
چشم غره . [ چ َ / چ ِ غ ُرْ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) چشم غله . رجوع به چشم غُلَّه شود.
-
چشم غره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چشمغله› [عامیانه، مجاز] če(a)šmqorre چشمآغیل؛ نگاه خشمآلود؛ نگاه از گوشۀ چشم از روی خشم و غضب.
-
غره لنده زدن
لغتنامه دهخدا
غره لنده زدن . [ غ ُرْ رَ / رِ ل ُ دَ / دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) تلفظی در غر و لند زدن . رجوع به غر و لند زدن شود.
-
چشم غره رفتن
لغتنامه دهخدا
چشم غره رفتن . [ چ َ / چ ِ غ ُرْ رَ / رِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) چشم غله رفتن . رجوع به چشم غُلِّه رفتن شود.
-
أخَذَ علي (حين) غِرَّة
دیکشنری عربی به فارسی
غافلگير کرد
-
چش غُرّه ،چش خوره،()رفتن
لهجه و گویش تهرانی
نگاه خشمآلود ، نگاه از گوشه چشم
-
واژههای همآوا
-
قرح
واژگان مترادف و متضاد
خستن، ریش، زخم، قرحه
-
قره
واژگان مترادف و متضاد
اسود، تیره، سیاه، مشکی
-
قرح
فرهنگ فارسی معین
(قَ) (اِ.) 1 - زخم . 2 - اثر گزیدگی سلاح . 3 - آبلة ریز که بر اندام برآید.
-
قره
فرهنگ فارسی معین
(قَ رَ) [ تر. ] (ص .) سیاه .
-
قرح
لغتنامه دهخدا
قرح . [ ق َ ](ع اِ) ریش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). تفرق الاتصال اللحمی اذا کان حدیثاً سمی جراحة فاذا تقادم حتی اجتمع فیه القیح سمی قرحة. ج ، قروح . || اثر گزیدگی سلاح . (منتهی الارب ). || آبله ریزه ای که بر اندام برآید. هرگاه روی به فساد کند و ...
-
قرح
لغتنامه دهخدا
قرح . [ ق َ رَ ] (ع مص ) ریش برآمدن در پوست . (ناظم الاطباء). گویند: قَرِح َ الرجل قَرَحاً؛ ای خرجت به القروح . (اقرب الموارد). || آبله ریزه درآمدن در پوست . (ناظم الاطباء).گویند: قرح الفرس قرحاً؛ دارای قرحه گردید اسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)....
-
قرح
لغتنامه دهخدا
قرح . [ ق ُ ] (ع اِ) ریش . (منتهی الارب ). || الم الجراحة. (بحر الجواهر). الم گزیدگی سلاح . (منتهی الارب ). || خستگی . (بحر الجواهر).
-
قرح
لغتنامه دهخدا
قرح . [ ق ُرْ رَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قارح . (منتهی الارب ).