کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غربت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
غربت
/qorbat/
معنی
۱. دور شدن؛ دور شدن از شهر خود.
۲. دوری از وطن.
۳. (اسم) جای دور از خانمان که وطن شخص نباشد: ◻︎ درشتی کند بر غریبان کسی / که نابوده باشد به غربت بسی (سعدی: ۱۲۵).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بیگانگی، دوری
۲. غریبی
۳. غربتی، قرشمال، کولی، لولی ≠ انس، شناسایی
برابر فارسی
ناشناختگ
دیکشنری
loneliness
-
جستوجوی دقیق
-
غربت
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیگانگی، دوری ۲. غریبی ۳. غربتی، قرشمال، کولی، لولی ≠ انس، شناسایی
-
غربت
فرهنگ واژههای سره
ناشناختگ
-
غربت
لغتنامه دهخدا
غربت . [ غ َ ب َ ] (ع اِ) غربة. رجوع به غَربَة شود.
-
غربت
لغتنامه دهخدا
غربت . [ غ ُ ب َ ] (ع مص ) غُربَة. دوری از جای خود. دور شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غریب شدن . (مصادر زوزنی ). دوری از وطن . جدائی از وطن در طلب مقصود. غُرب . (اقرب الموارد). دوری از جای باش . دوری از خانمان . دوری از وطن و شهر. غریبی : ز خان و ...
-
غربت
فرهنگ فارسی معین
(غُ بَ) [ ع . غربة ] (مص ل .) دور شدن ، دور شدن از شهر و دیار.
-
غربت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: غربة] qorbat ۱. دور شدن؛ دور شدن از شهر خود.۲. دوری از وطن.۳. (اسم) جای دور از خانمان که وطن شخص نباشد: ◻︎ درشتی کند بر غریبان کسی / که نابوده باشد به غربت بسی (سعدی: ۱۲۵).
-
واژههای مشابه
-
غَرَبَت
فرهنگ واژگان قرآن
غروب کرد
-
غربت کردن
لغتنامه دهخدا
غربت کردن . [ غ ُ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دور از وطن بودن . به غربت رفتن . غربت دیدن . رجوع به غربت شود : کردند خاندان تو غربت نه زین صفت ای کرده غربت و شرف خاندان شده .خاقانی .
-
غربت کشیدن
لغتنامه دهخدا
غربت کشیدن . [ غ ُ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دور از وطن بودن . غربت دیدن . غربت کردن . رجوع به غربت شود.
-
غربت گرای
لغتنامه دهخدا
غربت گرای . [ غ ُ ب َ گ َ / گ ِ ] (نف مرکب ) آنکه به غربت تمایل کند. غربت گزین : به یاد حریفان غربت گرای کز ایشان نبینم یکی را به جای .نظامی .
-
غربت دیده
لغتنامه دهخدا
غربت دیده . [ غ ُ ب َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه از شهر و وطن خوددور و مهجور باشد. غربت زده . (آنندراج ) : جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت جام غربت دیده را صبح وطن خمیازه است . صائب (از آنندراج ).- امثال :غربت دیده مهربان باشد . (امثال و حکم د...
-
غربت زده
لغتنامه دهخدا
غربت زده . [ غ ُب َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه از شهر و وطن خود دور و مهجور باشد. غربت دیده . (آنندراج ) : رنگ و بو پرده ٔ بینائی بلبل شده است یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است . صائب (از آنندراج ).- امثال :غربت زده مهربان باشد . (امثال و حکم ده...
-
خاک غربت
لغتنامه دهخدا
خاک غربت . [ ک ِ غ ُ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مقابل خاک وطن . منزل مسافران . (آنندراج ) : خاک غربت نیست دامنگیر سستی بند پاست سخت این زنجیر بر پایم گرانی می کند. دانش (از آنندراج ).گر بود چشم تری گرد کدورت توتیاست خاک شورانگیز غربت سرمه ٔ چشم م...
-
غربت گرا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] ‹غربتگرای› qorbatge(a)rā آنکه مایل و راغب به غربت باشد؛ غربتگزین: ◻︎ به یاد حریفان غربت گرای / کز ایشان نبینم یکی را به جای (نظامی۵: ۷۷۵).