کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غذی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ َزْ زی ] (اِخ ) محمدبن قاسم غزی . رجوع به ابن قاسم غزی و معجم المطبوعات ج 2 ستون 1416 شود.
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ َزْ زی ] (اِخ ) یوسف غزی مدنی . او راست : مجموعه ٔ رسائل اربعة:1 - رفع الاشتباه حدیث من صلی فی مسجد اربعین صلاة. 2 - تنبیه الانام عن کیفیةاسقاط الصلاة و الصیام . 3 - الکواکب اللامعات فی حکم المائعات . 4- منة الخلق فی قول الرجل لزوجته غیر ال...
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ ُ زی ی ] (ع ص ، اِ) ج ِ غاز یا غازی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) رجوع به غازی شود.
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ ُزْ زا ] (ع ص ، اِ) ج ِ غاز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ِ غازی . (اقرب الموارد). رجوع به غازی شود : و قالوا لاخوانهم اذا ضربوا فی الارض او کانوا غزّی لو کانوا عندنا ماماتوا و ماقتلوا. (قرآن 156/3).
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ ُزْ زی / غ ُ ] (ص نسبی ) منسوب به غز (طایفه ای ). واحد غز؛ یعنی یک تن غز که گروهی از ترکان باشند. (از ناظم الاطباء). رجوع به غز شود : به راه ترکی مانا که خوبتر گویی تو شعر ترکی برخوان مراو شعر غزی .منوچهری .
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ ُزَ ] (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی . [ غ زْ زی ] (اِخ ) عبداﷲبن وهب . (ازانساب سمعانی ورق 408 ب ). شاید عبداﷲبن وهب بن مسلم باشد. رجوع به ابن وهب و الفهرست چ 1 مصر ص 281 شود.
-
غزی
لغتنامه دهخدا
غزی .[ غ َزْ زی ] (اِخ ) اسحاق بن ابراهیم الوزیر، از محمدبن ابی السری عسقلانی روایت کند، و ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی از او روایت دارد و گوید که او در شهر غزه از وی سماع کرد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب ).
-
قذی
فرهنگ فارسی معین
(قَ ذا) [ ع . ] (اِ.) خاشاک ج . اقذاء.
-
قذی
لغتنامه دهخدا
قذی . [ ق َ ] (ع اِ) زنان را باشد چنانکه مذی مردان را. کل ذکر یمذی و کل انثی تقذی . (منتهی الارب ).
-
قذی
لغتنامه دهخدا
قذی . [ ق َ ذا ] (ع اِ) خاشاک . || خاشاک چشم . || خاشاک که در شراب افتد. || ریم و خون که از زهدان ناقه و جز آن رود پیش و پس زادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِمص ) خواری و ستم . (منتهی الارب ). گویند: هو یغضی علی القذی ؛ او خاموش میماند در خواری...
-
قذی
لغتنامه دهخدا
قذی . [ ق َ ذا ] (ع مص ) بیرون انداختن چشم خاشاک و خم را. (منتهی الارب ). رجوع به قَذْی ْ شود.
-
قذی
لغتنامه دهخدا
قذی . [ ق َ ذی ی ] (ع ص ) رجل قذی العین ؛ مردی که در چشم او خاشاک افتاده باشد. (منتهی الارب ).
-
قذی
لغتنامه دهخدا
قذی . [ ق َذْی ْ ] (ع مص ) بیرون انداختن چشم خاشاک و خم را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: قذت العین قَذیا و قَذَیانا و قُذیاو قَذی ً؛ بیرون انداخت چشم خاشاک و خم را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و رجوع به ماده ٔ فوق شود.
-
قذی
لغتنامه دهخدا
قذی . [ ق ِ ذا ] (ع اِ) خاک باریک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، اقذاء و قُذی ّ. (منتهی الارب ).