کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غاتفری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
غاتفری
/qātfari/
معنی
۱. اهل غاتفر.
۲. تهیهشده در غاتفر: ◻︎ پَری ندارد رنگ شکفتهٴ گل سرخ / پَری ندارد بالای سرو غاتفری (ازرقی: ۹۳).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
غاتفری
لغتنامه دهخدا
غاتفری . [ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به رأس قنطره ٔ غاتفر که محله ای است در سمرقند. رجوع به غاتفر قسمت منقول از سمعانی شود : سرای و باغ تو آراسته به سرو بلندچه سرو کاشغری و چه سرو غاتفری . عنصری (از شعوری و فرهنگ خطی ).پری ندارد رنگ شکفته ٔگل سرخ پری ند...
-
غاتفری
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به غاتفر، محلهای در سمرقند) [قدیمی] qātfari ۱. اهل غاتفر.۲. تهیهشده در غاتفر: ◻︎ پَری ندارد رنگ شکفتهٴ گل سرخ / پَری ندارد بالای سرو غاتفری (ازرقی: ۹۳).
-
جستوجو در متن
-
غتفره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹غتفر، غدفره› [قدیمی] qotfare ۱. ابله؛ احمق؛ نادان.۲. بدکار: ◻︎ دهقان، امام غاتفری، مهتر سره / در مِنّت توانَد چه زیرک چه غتفره (سوزنی: ۸۳).
-
مفاخره
لغتنامه دهخدا
مفاخره . [ م ُ خ َ / خ ِ رَ / رِ ] (از ع ، اِمص ) نازش . مفاخرت . مفاخرة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدش به شمس باختری بر فسوس کردقدش به سرو غاتفری بر مفاخره . سوزنی (از یادداشت ایضاً).و رجوع به مفاخرت و مفاخرة شود.
-
کاشغری
لغتنامه دهخدا
کاشغری . [ غ َ ] (ص نسبی ) کاجغری . (سمعانی ). منسوب است به کاشغر. رجوع به کاشغر شود : گوش تو سوی سماع و دست تو سوی شراب چشم تو سوی دو رخسار بت کاشغری . فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 400).ایا شکسته سر زلف ترک کاشغری شکنج تو علم پرنیان شوشتری . عنصری .سرا...
-
غتفره
لغتنامه دهخدا
غتفره . [ غ ُ ف َ رَ / رِ ] (ص ) غت . غُتفر. نادان . جاهل . احمق . ابله . (برهان قاطع). گول و احمق . (فرهنگ رشیدی ). گول و نادان .(آنندراج ). سفیه . مقابل زیرک . غُدفَره : جملگی را خیالهای محال کرده مانند غتفره به جوال . سنائی (از انجمن آرا).ندیدم چو...
-
ترب
لغتنامه دهخدا
ترب . [ ت ُ / ت ُ رُ ] (اِ) معروف است که عربان فجل خوانند. (برهان ). ریشه ٔ گیاهی از طایفه ٔ خاجی شکل مأکول و تند و تیز، و بتازی فجل گویند. (ناظم الاطباء). از تیره ٔ چلیپائیان که ریشه ٔ ضخیم آن خوراکی و خرجینک آن بندبند است . (از گیاه شناسی گل گلاب ...
-
ناژ
لغتنامه دهخدا
ناژ. (اِ) درخت کاج . درخت صنوبر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از هفت قلزم ). ناژ و نوژ و نشک درخت کاج باشد. (از انجمن آرا). ناژ. ناژو. ناز. نوژ. نشک . نوژن . نوج که درختی است از نوع صنوبر و سرو. بعضی ناژ را همان عرعر دانسته اند. ازین بیت منوچهری شاید است...
-
رخت بردن
لغتنامه دهخدا
رخت بردن . [ رَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) یا رخت بربردن . سفر کردن . عزیمت کردن . حرکت کردن . بیرون شدن از جایی . کوچ کردن . راهی شدن . رفتن : من آنگاه سوگند این سان خورم کزاین شهر من رخت برتر برم . ابوشکور بلخی .اگر منزلی رخت از آن سو بریم از آن سوی منزل ...
-
تره
لغتنامه دهخدا
تره . [ ت َ رْ رَ / ت َ رَ / رِ ] (اِ) از «تر» + «ه » (پسوند پدید آورنده اسم از صفت ) پهلوی ترک معرب آن ترج و طرج در شاهترج . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). هر سبزی که با طعام خورند عموماً و گندنا را گویند خصوصاً. (برهان ). سبزی باشد که آن را با خوردنیها ب...
-
نره
لغتنامه دهخدا
نره . [ ن َ رَ / رِ / ن َرْ رَ / رِ ] (ص ، اِ) از: نر + هَ (پسوند اتصاف ). نرک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء). مقابل ماده . (آنندراج ) (برهان قاطع). || آلت تناسل . (برهان قاطع) (آنندرا...
-
باختر
لغتنامه دهخدا
باختر. [ ت َ ] (اِ) شمال . در اوستا بمعنی شمال است و اصل آن اباختر یعنی ماورأتر، آنطرف تر. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق ). در اوستا اَپاخْتَرَ یا اَباخْذَر آمده . در فارسی باختر گوئیم . در مزدیسنا آرامگاه اهریمن و دیوها و جای دوزخ خوانده شده . (خر...
-
پذیره
لغتنامه دهخدا
پذیره . [ پ َ رَ / رِ ] (اِمص ) استقبال . (برهان ). پیشواز. (برهان ). پیشباز : کسی را که بد زآمدنش آگهی پذیره برفتند با فرّهی . فردوسی .چو خسرو بر اینگونه آمد ز راه چنین بازگشت از پذیره سپاه دریده درفش و نگون کرده کوس رخ نامداران شده آبنوس . فردوسی ....