کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عکسآزار1 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
عکس برگردان
لغتنامه دهخدا
عکس برگردان . [ ع َ ب َ گ َ ] (نف مرکب ) عکس برگرداننده . || (اِ مرکب ) طرحی از نقاشی رنگین بر روی کاغذ روپوشیده که چون آن را وارونه بر روی کاغذ دیگر چسبانند و با خیساندن و نم زدن ، کاغذ روپوش را برگیرند، تصویر اصلی را بر کاغذ دوم منتقل سازد. (از فره...
-
عکس پذیرفتن
لغتنامه دهخدا
عکس پذیرفتن . [ ع َ پ َ رُ ت َ ] (مص مرکب ) قبول انعکاس . (فرهنگ فارسی معین ): انعکاس ؛ عکس پذیرفتن . (منتهی الارب ). || قبول تصویر کردن . نقش پذیرفتن . (فرهنگ فارسی معین ) : آب از گل رخساره ٔ او عکس پذیرفت و آتش بسر غنچه گلنار برآمد.سعدی .
-
عکس زدن
لغتنامه دهخدا
عکس زدن . [ ع َ زَ دَ ] (مص مرکب ) پرتو افکندن : چو خورشید زد عکس بر آسمان پراکند بر لاجوردارغوان . فردوسی .یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل یک آتش از تنوره زده نور بر قمر.امیر معزی .
-
عکس کردن
لغتنامه دهخدا
عکس کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گردانیدن . باژگونه کردن . قلب کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || منعکس شدن : بیهوش افتاد و اصلاً و قطعا زو نفس برنمی آمد... صفت او درآن ضعیفه عکس کرد و بیهوش افتاد... حالتی شگرف در حاضران پیدا شده بود، آن صفت در من ...
-
عکس کشیدن
لغتنامه دهخدا
عکس کشیدن . [ع َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) منعکس کردن : نتوانم اگر عمر به نظاره شود صرف از ضعف بدن عکس در آیینه کشیدن .درویش واله هروی (از آنندراج ).
-
عکس گرفتن
لغتنامه دهخدا
عکس گرفتن . [ ع َ گ ِ رِت َ ] (مص مرکب ) برداشتن تصویر شخص یا شی ٔ یا منظره ای به وسیله ٔ دوربین عکاسی . (فرهنگ فارسی معین ). عکس برداشتن . عکس انداختن . عکاسی .
-
عکس آباد
لغتنامه دهخدا
عکس آباد. [ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق ، بخش الیگودرز، شهرستان بروجرد. سکنه ٔ آن 204 تن . آب آن از قنات و چاه محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
عکس افکن
لغتنامه دهخدا
عکس افکن . [ ع َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) عکس افکننده . پرتوافکن : بغیر طایف و کدرا ادیم گشتی پوست چو آن سهیل شدی عکس افکن اقلیم .سوزنی .
-
عکس افکندن
لغتنامه دهخدا
عکس افکندن . [ ع َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پرتو افکندن : چو گلبن از بر آتش نهاده عکس افکندبه شاخ او بر دراج شد ابستاخوان . خسروانی .تابوت او چه عکس فکندست بر شماکز اشک رخ چو تخته ٔ او غرق زیورید.خاقانی .
-
عکس العمل
لغتنامه دهخدا
عکس العمل . [ ع َ سُل ْ ع َ م َ ] (ع اِ مرکب ) واکنش . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل عمل . و رجوع به واکنش شود.
-
عکس بردار
لغتنامه دهخدا
عکس بردار. [ ع َ ب َ ] (نف مرکب ) عکس بردارنده . آنکه با دوربین عکاسی عکس شخص یا شی ٔ یا منظره ای را گیرد. (فرهنگ فارسی معین ). عکاس .
-
عکس برداری
لغتنامه دهخدا
عکس برداری . [ ع َ ب َ ] (حامص مرکب ) عکس برداشتن .عکاسی . مجموع عملیاتی که با اجرای آنها تصویر شی ٔ مورد نظر به روی صفحه ای ثابت میگردد. (فرهنگ فارسی معین ). از نظر فن عکاسی ، اشعه ٔ نورانی صادر از شی ٔ بوسیله ٔ عدسی دستگاه عکس برداری به داخل جعبه ٔ...
-
عکس پذیر
لغتنامه دهخدا
عکس پذیر. [ ع َ پ َ ] (نف مرکب ) عکس پذیرنده . نقش پذیر. انعکاس و تصویر پذیر چون آینه : صقلش از مالش سریشم و شیرگشته آیینه وار عکس پذیر. نظامی .چنان ز ضعف بود بی نظیرم روشن که در برابرم آیینه نیست عکس پذیر.عرفی .
-
عکس نما
لغتنامه دهخدا
عکس نما. [ ع َ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (نف مرکب ) عکس نماینده . نشان دهنده ٔ تصویر شی ٔ : از جوهر آهن ظلمانی به روزی چند آیینه ای میکند که جوهر مظلم او در صقالت و صفوت بحدی میکشد که عکس نمای محاسن «و صورکم فاحسن صورکم » میگردد. (سندبادنامه ص 52).
-
photographic archives
آرشیو عکس
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم کتابداری و اطلاعرسانی] مجموعهای از عکسها که فرد یا سازمان خاصی تولید یا دریافت کرده است و به دلیل ارزش پایدار و اطلاعاتی که در بر دارد نگهداری میشود