کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عهدی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عهدی
لغتنامه دهخدا
عهدی . [ ع َ ] (ص نسبی ) منسوب به عهد. رجوع به عهد شود. || کافری که با مسلمانان پیمان دارد. برخلاف حربی . (یادداشت مرحوم دهخدا). معاهد. مسالم .
-
واژههای مشابه
-
عَهْدِي
فرهنگ واژگان قرآن
عهد و پيمان من
-
کرم عهدی
لغتنامه دهخدا
کرم عهدی . [ ک َ رَ ع َ ] (حامص مرکب ) خوش خدمتی . (فرهنگ فارسی معین ) : به هندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 157). اما صحیح کلمه گرم عهدی است . رجوع به گرم عهدی شود.
-
گرم عهدی
لغتنامه دهخدا
گرم عهدی . [ گ َ ع َ ] (حامص مرکب ) در عهد استوار بودن . در محبت پایدار بودن : به هندوستان خواجه [ احمد حسن ] را به زندان خدمتها کرده بود [ بونصر بستی ] و گرم عهدی نموده در محنتش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
-
نیک عهدی
لغتنامه دهخدا
نیک عهدی . [ ع َ ] (حامص مرکب ) وفای به عهد. (فرهنگ فارسی معین ). وفاداری . نیک عهد بودن : اگرچه نیک عهدی پیشه می کردجهان بدعهد بود اندیشه می کرد.نظامی .
-
ولی عهدی
لغتنامه دهخدا
ولی عهدی . [ وَ ع َ ] (حامص مرکب ) ولیعهد بودن . مقام ولیعهد.جانشینی پادشاه . ولایت عهد : هرچند اینهمه بود نام ولیعهدی از مسعود برنداشت . (تاریخ بیهقی ).داده خیری به شرط هم عهدی یاسمن را خطولیعهدی . نظامی .|| (ص نسبی ) منسوب به ولیعهد : در آن وقت شای...
-
هم عهدی
لغتنامه دهخدا
هم عهدی . [ هََ ع َ ] (حامص مرکب ) هم پیمانی . وفاداری : داده خیری به شرط هم عهدی یاسمن را خط ولیعهدی .نظامی .
-
واژههای همآوا
-
احدی
فرهنگ واژههای سره
هیچ کس
-
احدی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، مؤنثِ اَحَد] [قدیمی] 'ehdā = احد
-
احدی
فرهنگ فارسی معین
(اَ حَ) [ ع - فا. ] (مبهم )یک تن ، هیچکس ، کسی .
-
احدی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع - فا. ] (ص نسب . اِ.) 1 - منسوب به احد. 2 - مربوط به خدای یگانه . 3 - فرقه ای از سپاهیان پادشاه هند.
-
احدی
لغتنامه دهخدا
احدی . [ اَ ح َ ] (ص نسبی ، اِ) منصب داری باشد از انواع منصبداران هند و آن از عهد اکبرشاه معمول گردید. (چراغ هدایت ). و در بهار عجم آمده که جماعت احدیان تنها منصب ذات دارند و سوار و پیاده متعینه ٔ سرکار با خود ندارند - انتهی . و گویند که احدی از طرف ...
-
احدی
لغتنامه دهخدا
احدی . [ اَ ح َ ] (ضمیر مبهم ) هیچ کس . کسی . دیّار. || یکی . یک تن .