کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عنصل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عنصل
/'onsol/
معنی
= پیاز 〈 پیاز دشتی
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
عنصل
فرهنگ فارسی معین
(عُ نْ صُ) [ ع . ] (اِ.) پیاز.
-
عنصل
لغتنامه دهخدا
عنصل . [ ع ُ ص َ / ص ُ ] (ع اِ) پیاز دشتی مشهور به اسقال . ج ، عنصلاء. (از منتهی الارب ). پیاز موش . اسقیل . عضلاء. رجوع به اسقال و پیاز موش شود : آن زاغ در آسا بر همچون حبشی کاذر بربسته به شاخ اندر هم سنبل وهم عنصل .منوچهری (دیوان ص 69).
-
عنصل
لغتنامه دهخدا
عنصل . [ ع ُ ص ُ ] (اِخ ) موضعی است در دیار عرب . (از معجم البلدان ).- طریق العنصل ؛ راهی است که ازبصره به یمامه می رود. و گویند آن از راههای بصره است که از دهنا می گذرد. (از معجم البلدان ). رجوع به منتهی الارب ، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصلین ...
-
عنصل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (زیستشناسی) 'onsol = پیاز 〈 پیاز دشتی
-
واژههای مشابه
-
پیاز عنصل
لغتنامه دهخدا
پیاز عنصل . [ زِ ع ُ ص ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیاز صحرائی . اسقیل . رجوع به پیاز دشتی شود.
-
خل عنصل
لغتنامه دهخدا
خل عنصل . [ خ َل ْ ل ِ ع ُ ص ُ / ص َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) بپارسی سرکه ٔ عنصل گویند چون دو درم از اوبر نهار بیاشامند، بخرم و ضیق النفس و عرق النساء را نفع دهد و آواز را صاف گرداند و درد معده را دفع کندو مصروع را سودمند آید و چون در گوش چکانند گرا...
-
واژههای همآوا
-
عنسل
لغتنامه دهخدا
عنسل . [ ع َ س َ ] (ع ص ) ماده شتر تیزرو. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ناقه ٔ سخت و سریع. (از اقرب الموارد).
-
انصل
لغتنامه دهخدا
انصل . [ اَ ص ُ ] (ع اِ) ج ِ نَصل . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
عنصلانی
لغتنامه دهخدا
عنصلانی .[ ع ُ ص ُ نی ی ] (ع اِ) سرکه ای است که از پیاز عنصل ساخته میشود. (از معجم البلدان ). رجوع به عنصل شود.
-
عنصلی
لغتنامه دهخدا
عنصلی . [ع ُ ص ُ ] (ص نسبی ) منسوب به عنصل . رجوع به عنصل شود:سرکه ٔ عنصلی ، سکنگبین عنصلی . رجوع به عنصلانی شود.
-
عناصل
لغتنامه دهخدا
عناصل . [ ع َ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ عُنصل . (منتهی الارب ). رجوع به عنصل شود.
-
بصلیة
لغتنامه دهخدا
بصلیة. [ ب َ ص َ لی ی َ ] (ع اِ) نام عامیانه ٔ عنصل یا بصل بری است . (از اقرب الموارد ذیل عنصل ). و رجوع به بصل الفار شود.