کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عمرد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عمرد
لغتنامه دهخدا
عمرد. [ ع َ رُ ] (ع اِ) رستنیی باشد که کرفس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). کرفس . (ناظم الاطباء).
-
عمرد
لغتنامه دهخدا
عمرد. [ ع َ م َرْ رَ ] (اِخ ) نام اسب وعلةبن شراحیل است . (منتهی الارب ).
-
عمرد
لغتنامه دهخدا
عمرد. [ ع َ م َرْ رَ ] (ع ص ) دراز از هر چیزی . || شادمان . || مرد درشت خوی توانا. || گرگ خبیث . || شتر نجیب توانا بر سیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حرکت سریع و شدید. (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
امرد
واژگان مترادف و متضاد
بدکاره، بیریش، پشتپایی، ساده، سادهروی، مخنث، مفعول، نامرد، هیز
-
امرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] 'amrad جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد؛ سادهزنخ؛ بیریش.
-
امرد
فرهنگ فارسی معین
(اَ رَ) [ ع . ] (ص .) 1 - بی ریش ، پسر.2 - پسر بدکار، مفعول .
-
امرد
لغتنامه دهخدا
امرد. [ ؟ ] (اِخ ) بنا بروایت استرابون از طوایف قدیم ایرانی است که در ناحیه ٔ شمالی ماد (آذربایجان ) سکونت داشته اند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 162 و 163).
-
امرد
لغتنامه دهخدا
امرد. [ اَ رَ ] (ع ص ) ساده زنخ . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بی ریش . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ فارسی معین ). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ . (آ...
-
آمرد
واژهنامه آزاد
آمرد = نام باستانی رودخانه طالقان میباشد ,این رودخانه امروزه در طالقان بنام شاهرود یا شه رو نامیده میشود.
-
جستوجو در متن
-
دونه
لغتنامه دهخدا
دونه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است به همدان و گاهی در نسبت به وی قاف زیاد کنند؛ از آن ده است عمرد ونقی بن مرداس . (منتهی الارب ).
-
عمرو
لغتنامه دهخدا
عمرو. [ ع َم ْرْ ] (اِخ ) ابن احمربن عمرد. رجوع به عمرو باهلی شود.
-
درشتخوی
لغتنامه دهخدا
درشتخوی . [ دُ رُ ] (ص مرکب ) درشتخو. تندخوی . کژخلق . (ناظم الاطباء). زفت خوی . (یادداشت مرحوم دهخدا). صمکوک . صمکیک . (از منتهی الارب ). عُتُل ّ. (دهار). غَطَمّش . (منتهی الارب ). فَظّ. (ترجمان القرآن جرجانی ). کَظّ. لَظّ. هجهاج . (منتهی الارب ) : ...
-
گرگ
لغتنامه دهخدا
گرگ . [ گ ُ ] (اِ) پارسی باستان ورکانا ، اوستایی وهرکه (گرگ )، پهلوی گورگ ، هندی باستان ورکه (گرگ )، ارمنی گل ، کاشانی ور، ورگ ، ورگ ، مازندرانی وُرگ ، کردی ورگ ، افغانی لوگ ، اُسّتی برق یا بیرق ، بیرنق ، بلوچی گورگ ، گورک ، یودغاورگ ، یغنابی ارک جان...