کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عقیب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عقیب
/'aqib/
معنی
۱. آنکه پس از دیگری میآید؛ ازپیآینده.
۲. چیزی که پس از چیز دیگر باشد؛ دنبال؛ دنباله.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
عقیب
لغتنامه دهخدا
عقیب . [ ع ُ ق َی ْ ی ِ ] (ع اِ مصغر) مصغر عُقاب ؛ یعنی عقاب کوچک . (ناظم الاطباء). و رجوع به عقاب شود.
-
عقیب
لغتنامه دهخدا
عقیب . [ ع ُق ْ ق َ ](ع اِ) مرغی است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِخ ) نام موضعی است . (از منتهی الارب ).
-
عقیب
لغتنامه دهخدا
عقیب .[ ع َ ] (ع ص ، اِ) در پی کننده ، و پس دیگری آینده . (منتهی الارب ). پیرو و آنچه پس باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). دنبال . دنباله . (فرهنگ فارسی معین ). معاقب ؛ یعنی در پس آینده و به دنبال آینده . و گفته ٔ فقها «یفعل ذلک عقیب الصلاة» بتقدیر مح...
-
عقیب
لغتنامه دهخدا
عقیب .[ ع ُ ق َ ] (اِخ ) از صحابیان است . (از منتهی الارب ).
-
عقیب
فرهنگ فارسی معین
(عَ) [ ع . ] (ق .) دنبال ، دنباله .
-
عقیب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] 'aqib ۱. آنکه پس از دیگری میآید؛ ازپیآینده.۲. چیزی که پس از چیز دیگر باشد؛ دنبال؛ دنباله.
-
واژههای مشابه
-
عقيب
دیکشنری عربی به فارسی
جوجه عقاب
-
جستوجو در متن
-
جوجه عقاب
دیکشنری فارسی به عربی
عقيب
-
ذات بیض
لغتنامه دهخدا
ذات بیض . [ ت ُ ] (اِخ ) (روضة...) یاقوت در معجم این نام را بی هیچ شرحی آورده و تنها در عقیب آن گوید: قال منذربن درهم : و روض من ریاض ذوات بیض به دهنی مخالطها کثیب .
-
عِقَابِ
فرهنگ واژگان قرآن
کيفر - مؤاخذه (مؤاخذه انسان به نحوي ناخوشايد ، در مقابل کاري ناخوش آيند که عقاب شونده مرتکب شده ، و اگر اين مؤاخذه را عقاب ناميدهاند ، بدين مناسبت است که عقيب و دنبال عمل ناخوش آيند قرار دارد )
-
آژن
لغتنامه دهخدا
آژن . [ ژَ ] (ن مف مرخم ) این کلمه در عقیب بعض اسماء درآید و بکلمه معنی وصف مفعولی دهد، چون تیرآژن و شمعآژن ، که بمعنی به تیرآژده و بشمعآژده باشد : کَشَف کردار هر کو سر کشید از طوق امرت سربسان خارپشتش کرد شست چرخ تیرآژن .سید ذوالفقار شیروانی .
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َ ] (ترکی ، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات ، چون : سورتمه ، قورمه ، دگمه ، یورتمه ، چاتمه ، چکمه ، دلمه ، قاتمه ، یارمه ، باسمه ، سخلمه (سقلمه )، ...
-
اعلی اﷲ مقامه
لغتنامه دهخدا
اعلی اﷲ مقامه . [ اَ لَل ْ لا هَُ م َ م َه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خدای جای او را رفیع کند. جمله ای است دعایی که در حق مردگان پس از ذکر نام آنان بکار رود. دعائی است که پس از نام دانشمندان از فقها و محدثان بزرگ مرده گویند. دعائی است فقیهی درگذشت...