کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عزج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عزج
لغتنامه دهخدا
عزج . [ ع َ ] (ع مص ) دور کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گائیدن . (منتهی الارب ). || به بیل برگردانیدن زمین را. (منتهی الارب ): عزج الارض بالمسحاة؛ زمین را با بیل زیرورو کرد. (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
عذج
لغتنامه دهخدا
عذج . [ ع َ ] (ع مص ) نوشیدن آب . (از قطرالمحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
-
آزج
لغتنامه دهخدا
آزج . [ زُ ] (ع اِ) ج ِ اَزَج . اوستانها. خانه های دراز. سغها.
-
اذج
لغتنامه دهخدا
اذج . [ اَ ] (ع مص ) شراب بسیار خوردن .
-
ازج
لغتنامه دهخدا
ازج . [ اَ زَ ] (اِخ ) (باب الَ ...) محله ای بزرگ در بغداد، دارای بازارهای بسیار و محال کبیره ، در جانب شرقی و در آن عده ای محله هاست که هر یک از آنها چون شهری ، و نسبت بدان ازجی و گروهی از اهل علم و غیره بدان منسوبند. (معجم البلدان ). بستانی گوید بس...
-
ازج
لغتنامه دهخدا
ازج . [ اَ زَ ](ع اِ) سَغ، و آن نوعی از بناء طولانی و دراز است . ج ، آزُج ، آزاج ، اِزَجَة.
-
ازج
لغتنامه دهخدا
ازج . [ اَ زَج ج ] (ع اِ) بطن اوسط دماغ . مجمعالبطنین .
-
ازج
لغتنامه دهخدا
ازج . [ اَ زَج ج ] (ع ص )شترمرغ درازگام . شترمرغ فراخ گام . ج ، زُج ّ. || شترمرغی که بالای هر دو چشم آن پر سپید باشد. || مرد باریک و کشیده ابرو. (منتهی الارب ). باریک و دراز ابرو. آنک ابروش باریک باشد و دراز و نیکو. (تاج المصادر بیهقی ). کمان ابرو. (...
-
ازج
لغتنامه دهخدا
ازج . [ اَ زِ ] (ع ص ) متبختر. تبخترکننده .
-
اضج
لغتنامه دهخدا
اضج . [اَ ض َج ج ] (ع ن تف ) بانگ کننده تر. فریادبرآورنده تر.- امثال : اضج من ذئب .اضج من ظلیم .
-
جستوجو در متن
-
گائیدن
لغتنامه دهخدا
گائیدن . [ دَ ] (مص ) آرامیدن . آرمیدن . جماع کردن . (غیاث ) (آنندراج ). استنکاح . (منتهی الارب ). اعذاف . توضم . خج . خجخجة. دجل . دح . زکاء. شفته . عزج . عزد. عزر. عزط. عزلبة. عسد. عسل .عفج . غسل . غُسل . تغسیل . غشیان . مفاتحه . نخب . نخج . نیرجة....
-
برگردانیدن
لغتنامه دهخدا
برگردانیدن . [ ب َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) برگرداندن . رد کردن . (ناظم الاطباء). برگشت دادن . پس آوردن . (فرهنگ فارسی معین ). اعاده کردن . اعاده دادن . رجعت دادن . ارجاع . عودت دادن . (یادداشت دهخدا). مراجعت دادن . || واپس بردن . بازپس بردن . (فرهنگ فارس...