کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عرقکاست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
anhydrosis, hidroschesis
عرقکاست
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم پایۀ پزشکی] نارسایی یا عدم فعالیت تعریقی بدن معمولاً ناشی از نبود یا فلج یا گرفتگی غدد عرق پوست است
-
واژههای مشابه
-
کاست
واژگان مترادف و متضاد
۱. کاهش، کمی، نقصان ۲. طبقه ≠ افزایش
-
کاست
واژگان مترادف و متضاد
نوار
-
کاست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) kāst ۱. دارای کمی؛ ناقص.۲. (اسم مصدر) [قدیمی] کمی؛ کاهش.
-
کاست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: cassette] kāset محفظۀ پلاستیکی مستطیلشکل و کوچک دارای دو قرقره که نوار به دور آنها پیچیده میشود.
-
کاست
فرهنگ فارسی معین
(سْ تْ) (مص م .) کاهش ، نقصان .
-
کاست
فرهنگ فارسی معین
(س ) [ فر. ] (اِ.) محفظة کوچک که در آن نوار فیلم یا نوار ضبط صوت قرار دارد، پوش نوار (فره ).
-
کاست
لغتنامه دهخدا
کاست .(مص مرخم ، اِمص ) کاستن . کاهیدن . نقصان : چو خورشید بی کاست بادی و راست بداندیش چون ماه بگرفته کاست . اسدی .گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست . ناصرخسرو.ازیرا که همچون گیا در جهان رونده ست همواره بیشی و کاس...
-
کاست
دیکشنری فارسی به عربی
کاسية
-
عرق
لغتنامه دهخدا
عرق . [ ع َ ] (ع اِ) استخوان که گوشت از وی رندیده و خورده باشند. (منتهی الارب ). استخوانی که گوشت از وی باز کرده باشند. (غیاث اللغات ). استخوانی که قسمت اعظم گوشت لخم آن را گرفته باشند و پاره های گوشت نازک و لذیذ بر آن مانده باشد. (از اقرب الموارد). ...
-
عرق
لغتنامه دهخدا
عرق . [ ع َ ] (ع مص ) باز کردن و خوردن گوشت را که بر استخوان بود. (از منتهی الارب ). گوشت از استخوان باز کردن و بخوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). برکندن گوشتی را که بر استخوان بود و خوردن آن را. (از ناظم الاطباء). عرق العظم ؛ آنچه از گو...
-
عرق
لغتنامه دهخدا
عرق . [ ع َ رَ ] (ع اِ) خوی حیوان . و گاهی در غیر حیوان هم به استعاره آید. (منتهی الارب ).خوی اندام . (غیاث اللغات ). خوی . (دهار).خوی انسان ودیگر حیوانات و تری که از تن آنان تراوش کند. و گاه در غیر حیوان هم گویند. (ناظم الاطباء).آب پوست است که از ری...
-
عرق
لغتنامه دهخدا
عرق . [ ع َ رَ ] (ع مص ) سست گردیدن . (از منتهی الارب ). کسل و تنبل شدن . (از اقرب الموارد). || سود کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بچه گرفتن از شتران . (منتهی الارب ) (دهار). || عرق الرجل ؛ پوست آن مرد ترشح کرد، و چنین شخصی را عَرقان گویند....
-
عرق
لغتنامه دهخدا
عرق . [ ع َ رِ ] (ع ص ) لبن عرق ؛ شیر مزه برگردانیده از خوی شتر که بر آن بار است . (منتهی الارب ). شیری که مزه ٔ وی از خوی شتری که بر آن بار کرده باشند برگردیده باشد. (ناظم الاطباء). شیری که طعمش به سبب عرق شتری که بر آن بار شده است ، فاسد شده باشد. ...