کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عرصم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عرصم
لغتنامه دهخدا
عرصم . [ ع َ ص َ ] (ع ص ) بسیار خورنده . (منتهی الارب ). أکول . (اقرب الموارد). || خرم و شادمان . (منتهی الارب ). نشیط. (اقرب الموارد).
-
عرصم
لغتنامه دهخدا
عرصم . [ ع ِ ص َ م م ] (ع ص ) نزار و نرم تن . (منتهی الارب ). ضعیف جسم . (از اقرب الموارد). || توانای درشت گوشت . قوی و سخت گوشت . و آن از اضداد است . (از اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عِرصام . عُراصِم . رجوع ...
-
عرصم
لغتنامه دهخدا
عرصم . [ ع ِ ص ِ ] (ع اِ) به لغت اهل یمن باذنجان صحرائی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). بادنجان بری . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (مخزن الادویه ). اسم یمنی است بادنجان بری را، بعضی حَدَق خوانند. (اختیارات بدیعی ). رجوع به بادنجان بری و تذکره ٔ ضریر انطاکی شو...
-
واژههای همآوا
-
ارثم
لغتنامه دهخدا
ارثم . [ اَ ث َ ] (ع ص ) آنکه برای علتی در زبان ، بیان سخن نتواند. آنکه بیان سخن را نتواند بجهت آفتی که در زبان دارد. (منتهی الارب ): بیانک عن الارثم صدقة. (حدیث ). || اسب سربینی سپید یا سپیدلب بالائین .(منتهی الارب ). اسب که در لب زبرین او سپیدی باش...
-
ارسم
لغتنامه دهخدا
ارسم . [ اَ س َ ] (اِخ ) موضعی است در اچ رستاق از نواحی هزارجریب . رجوع بسفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 123 شود.
-
ارسم
لغتنامه دهخدا
ارسم . [ اَ س ُ ] (ع اِ) ج ِ رَسم .
-
جستوجو در متن
-
عرصام
لغتنامه دهخدا
عرصام . [ ع ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عَراصِم . عَرصم . رجوع به عراصم و عرصم شود.
-
نرم تن
لغتنامه دهخدا
نرم تن . [ ن َ ت َ ] (ص مرکب ) املس . که تنی نرم و لطیف دارد. عرصم . عرصام . عراصم : شبوط؛ نوعی ماهی نرم تن خردسر باریک دم گشاده میان برشکل بربط. (از منتهی الارب ).
-
بادنجان صحرائی
لغتنامه دهخدا
بادنجان صحرائی . [ دَ / دِ جا ن ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بادنجان دشتی . بادنجان بری . عَرْصَم . کَفیشون . و رجوع به بادنجان بری و بادنجان دشتی شود.
-
حدق
لغتنامه دهخدا
حدق . [ ح َ دَ ] (ع اِ) بادنجان . (منتهی الارب ). بادنجان . باتنگان . (مهذب الاسماء). و بعضی گویند نوعی از بادنجان است . و بعضی گویند بادنجان بری است که عرصم و شوکةالعقرب باشد . صاحب تحفه گوید: اسم بادنجان است و به این اسم چیزی را که شبیه به بادنجان ...
-
بادنجان بری
لغتنامه دهخدا
بادنجان بری . [ دَ / دِ جا ن ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بادنجان صحرائی . حَدَق . عِرْصِم . بهندی بهت کتائی و بزرگ آنرا بهرنا و بیونانی کفیشون نامند. ماهیت آن : نبات آن بقدر ذرعی و زیاده بر آن و پرشعبه و خاردار و مزروع و خودرو و استاده و مفر...
-
نزار
لغتنامه دهخدا
نزار. [ ن ِ ] (ص ) پهلوی : نیزار (ضعیف ، محتاج )، در اراک : نزر (ضعیف ، ناتوان ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (از رشیدی ) (غیاث اللغات ). ضعیف . (برهان قاطع) (آنندر...
-
شوکة
لغتنامه دهخدا
شوکة. [ ش َ ک َ ] (ع اِ) خار. یکی شوک . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).خار. تیغ. بور. تلو. تلی . شوک . لام . لَم . (یادداشت مؤلف ). شوکةالبیضاء و شوکةالمصریة و شوکةالمبارکة و شوکةالیهودیة داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات ) (از ...