کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عدسه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عدسه
/'adase/
معنی
= عدسی
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
عدسه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: عدسَة] ‹عدسیه› (زیستشناسی) 'adase = عدسی
-
واژههای مشابه
-
عدسة
لغتنامه دهخدا
عدسة. [ ع َ دَ س َ ] (ع اِ) آماسی است خرد و سخت که اندر پلک چشم گردآید و بفسرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || یک دانه نرسک . || سرخکان که بر اندام برآید یا نوعی از جدری که میکشد مردم را. آبله ٔ وبائی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از قطرالمحیط). || هر ...
-
عدسة
دیکشنری عربی به فارسی
ذره بين , عدسي , بشکل عدسي در اوردن
-
جستوجو در متن
-
بشکل عدسی در اوردن
دیکشنری فارسی به عربی
عدسة
-
عدسی
دیکشنری فارسی به عربی
زجاج , عدسة
-
ذره بین
دیکشنری فارسی به عربی
عدسة , مجهر , مخبر
-
معدوس
لغتنامه دهخدا
معدوس . [ م َ ] (ع ص ) سرخکان زده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرفتار عدسه شده . (ناظم الاطباء).
-
عدسی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] 'adasi ۱. (زیستشناسی) جسمی عدسیشکل که در پشت مردمک چشم و جلو زجاجیه قرار دارد.۲. (فیزیک) قطعهای شیشهای یا پلاستیکی که یک یا دو طرف آن محدب یا مقعر است و در دوربینها، ریزبینها، و دستگاههای عکاسی به کار میرود؛ عدسه.۳. غذ...
-
علی
لغتنامه دهخدا
علی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عباس توحیدی ، مکنّی به ابوحیان . صوفی و متکلم و حکیم و ادیب و لغوی و نحوی قرن چهارم هجری . رجوع به ابوحیان توحیدی و نیز به مآخذ ذیل شود: معجم المؤلفین ج 7 ص 205. طبقات الشافعیه ٔ اسنوی ص 52. مناقب الشافعی و طبقات اصحا...
-
فسردن
لغتنامه دهخدا
فسردن . [ ف ُ / ف ِ س ُ دَ ] (مص ) بسته شدن و منجمد گردیدن . (برهان ). افسردن . (فرهنگ فارسی معین ) : خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی .به گوش تو گر نام من بگذرددم و جان و خون دلت بفسرد. فردوسی .که چونان شدیم از بد یزدگردکه خون در دل...
-
حجرالبقر
لغتنامه دهخدا
حجرالبقر. [ ح َ ج َ رُل ْ ب َ ق َ ] (ع اِ مرکب ) ورس . اندرزا. گاوزن . پادزهر گاوی . گاو زهرج . خرزة البقر. سنگی است که در زهره و شیردان گاو متکون میشود و پازهر گاوی و اندرزا نامند. مایل بسیاهی با اندک براقی و سست و منقط بسیاهی و بعضی بزردی و باطن او...
-
زاویه
لغتنامه دهخدا
زاویه . [ ی َ / ی ِ ] (ع اِ) کنج و بیغوله . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کنج و گوشه . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). در لغت بمعنی رکن است . (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 623). || رکن خانه و از این معنی مأخوذ است . (اقرب الموارد).زاویه ٔ خانه رکن آن است ....