کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عایقکاری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عایقکاری
فعل
بن گذشته: عایقکاری کرد
بن حال: عایقکاری کن
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
isolation 3 (fr.)
عایقکاری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[عمومی] عمل پوشاندن محلی مانند بام و استخر، با پوشش خاص برای جلوگیری از نفوذ آب متـ . عایقبندی
-
واژههای مشابه
-
عایق
واژگان مترادف و متضاد
بازدارنده، رادع، مانع، نارسانا ≠ رسانا، هادی
-
عایق
لغتنامه دهخدا
عایق . [ ی ِ ] (ع ص ) رجوع به عائق شود.
-
عایق
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ ع . عائق ] (اِفا.) 1 - باز دارنده ، مانع . 2 - جسمی که حرارت یا جریان برق را از خود عبور ندهد.
-
عایق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: عائق] 'āyeq ۱. آنچه سر راه کسی یا چیزی واقع میشود.۲. (فیزیک) مادهای که برق، حرارت، صدا، و مانند آن از آن عبور نمیکند؛ نارسانا: عایق صوتی.
-
عایق
دیکشنری فارسی به عربی
عائق , عازل , کابح
-
کاری
واژگان مترادف و متضاد
۱. کارگر ۲. اثربخش، موثر ۳. زحمتکش ۴. ساعی، فعال، کارآمد، کارآ
-
کاری
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به کار) [پهلوی: kārīk] kāri ١. کسی که زیاد کار میکند یا خوب از عهدۀ کاری برمیآید؛ کارکن؛ فعّال.٢. [مجاز] مؤثر؛ اثرگذار: تیر کاری، زخم کاری.٣. [قدیمی، مجاز] جنگجو؛ دلیر و جنگاور.۴. [قدیمی، مجاز] نیکو؛ خوب.
-
کاری
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص نسب .) 1 - فعال ، مفید. 2 - پهلوان و دلاور جنگی . 3 - بسیار مؤثر، کارگر.
-
کاری
لغتنامه دهخدا
کاری . (اِ) (اصطلاح موسیقی ) حراره . ملعبه . قول . تصنیف . کخ کخ . عروض البلد. موالیا. قوما. زجل . موشح . موشحه . شرقی . کان و کان .
-
کاری
لغتنامه دهخدا
کاری . (اِخ ) رجوع به کاریا و کاریه شود.
-
کاری
لغتنامه دهخدا
کاری . (اِخ ) ابوالطیب عبدالجباربن الفضل بن محمدبن احمد از مردم کار (اصفهان ). وی از اباعبداﷲ محمدبن ابراهیم جعفر الفردی حدیث شنیدو از او ابوالقاسم هبة اﷲ بن عبد الوارث الشیرازی در معجم شیوخ (مشیخه ) خود یک حدیث روایت کرده است و گوید آن را از وی بافا...
-
کاری
لغتنامه دهخدا
کاری . (ص نسبی ) شخصی که از او کارها آید. (برهان ). فعال . مفید. کارکن . شدیدالعمل . عامل . فاعل . فاعله . زرنگ . آنکه بسیار کار کند. مرد کاری . گاو کاری : گر تو خواهی که بفلخند ترا پنبه همی من بیایم که یکی فلخم دارم کاری . حکاک .بکار اندرون کاری ِ پ...
-
کاری
لغتنامه دهخدا
کاری . (ص نسبی ) منسوب به «کار» از قراء اصفهان . سمعانی گوید: «بدانجا رفتم تا از جماعتی حدیث شنوم و شبی در آن گذرانیدم ». (از انساب سمعانی ورق 471 الف ).