کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عامل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عامل
/'āmel/
معنی
۱. آنکه یا آنچه باعث بهوجود آمدن چیزی یا حالتی میشود.
۲. عملکننده؛ اجراکننده.
۳. (صفت) [عامیانه] بامهارت؛ متخصص.
۴. کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره میکند.
۵. والی؛ حاکم.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آژانس
۲. پیشکار، کارپرداز، کارگزار، نماینده
۳. مامور، مزدور
۴. بااثر، ثمربخش، موثر
۵. صانع، فاعل، کننده
برابر فارسی
کارتار، کارکن، کارگزار، گماشته، انگیزه، کننده
دیکشنری
actor, agent, consideration, dealer, element, enforcer, factor, ingredient, instrumentality, intermediary, ment _, monger, operator, responsible, ure _
-
جستوجوی دقیق
-
عامل
واژگان مترادف و متضاد
۱. آژانس ۲. پیشکار، کارپرداز، کارگزار، نماینده ۳. مامور، مزدور ۴. بااثر، ثمربخش، موثر ۵. صانع، فاعل، کننده
-
عامل
فرهنگ واژههای سره
کارتار، کارکن، کارگزار، گماشته، انگیزه، کننده
-
عامل
لغتنامه دهخدا
عامل . [ م ِ ] (ع ص ) کارکن و صنعتگر. || کسی که با دست کار کند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هر که با دست کار گل ساختمان و بناء آن کند. (از اقرب الموارد) (المنجد) گلکار. || کسی که متصدی کارهای دیگر شوددر امور مالی و غیره . (المنجد). ضابط. (ناظم الا...
-
parameter
عامل
واژههای مصوّب فرهنگستان
[عمومی] هر عنصر یا جزء مهمی که سامانهای را تعریف میکند و کار آن را تعیین یا محدود میکند متـ . مؤلفه
-
عامل
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) عمل کننده . 2 - کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند. 3 - والی ، حاکم . 4 - در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات . 5 - (اِ.) هر عنصر ریاضی مانند عدد، حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد. 6 - نمایندة شرکت ...
-
عامل
دیکشنری عربی به فارسی
عامل (عوامل) , حق العمل کار , نماينده , فاعل , سازنده , فاکتور , عامل مشترک , دسته گذار , رسيدگي کننده , مربي , نگاهدارنده , کارگر , عمله , ايجاد کننده , از کار در امده , مزدبگير , استادکار
-
عامل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: عُمّال و عَمَله] 'āmel ۱. آنکه یا آنچه باعث بهوجود آمدن چیزی یا حالتی میشود.۲. عملکننده؛ اجراکننده.۳. (صفت) [عامیانه] بامهارت؛ متخصص.۴. کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره میکند.۵. والی؛ حاکم.
-
عامل
دیکشنری فارسی به عربی
عنصر , لسان الحال , مشارک , وکيل
-
واژههای مشابه
-
عَامِلٍ
فرهنگ واژگان قرآن
عمل کننده
-
functional group, functionality 2
گروه عامل
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی، مهندسی بسپار] اتم یا گروهی از اتمها که بهصورت واحد عمل میکند و جانشین اتم هیدروژن در مولکول هیدروکربن میشود و ویژگیهای خاصی به این مولکول میبخشد
-
active homing guidance, active guidance
هدایت عامل
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم نظامی] نوعی هدایت موشکی که در آن منبع تابش به هدف و گیرندهای که بازتابش از هدف را دریافت میکند، در درون موشک قرار دارد
-
عامل جان
لغتنامه دهخدا
عامل جان . [ م ِ ل ِ ] (اِخ ) اشارت به ذات پاک باری تعالی است و کنایه از عناصر اربعه هم هست . (برهان ).
-
عامل سماعی
لغتنامه دهخدا
عامل سماعی . [ م ِ ل ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلماتی که در زبان عربی موجب تغییر اعراب آخر کلمات دیگر شوند عامل گویند و بر دو قسمند سماعی و قیاسی . سماعی عواملی هستند که مضبوط و از عرب شنیده شده ، و قیاسی عواملی میباشند که مطابق قواعدی خاص در م...
-
عامل صدقات
لغتنامه دهخدا
عامل صدقات . [ م ِ ل ِ ص َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه صدقات را جمعآوری کند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). من یتولی امور رجل فی ماله و ملکه و عمله . (المنجد). ج ، عُمال . عَمَله . عاملون : تا به حدی که عامل صدقات آنچ...