کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عاقل مرد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سینا
واژهنامه آزاد
مرد عاقل و فرزانه از ریشه سئنا. در قدیم به خانواده های دانشمند، سینا می گفتند. مانند بوعلی سینا.
-
باسامان
لغتنامه دهخدا
باسامان . (ص مرکب ) دارا و برخوردار. مُعقِر؛ مرد بسیار آب و زمین و باسامان (منتهی الارب ). || مرد متدین . صابر. پرهیزکار. زاهد. || عاقل . بافراست . (ناظم الاطباء).
-
بسخن رسید
لغتنامه دهخدا
بسخن رسید. [ ب ِ س ُ خ َ رَ / رِ ] (ن مف مرکب ) مرد عاقل و خردمند. (ناظم الاطباء). || مرد شایسته . (ناظم الاطباء).
-
مردم صور
لغتنامه دهخدا
مردم صور. [ م َ دُ ص ُ وَ ] (ص مرکب ) مردم صورت . که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است . که صورتاً شبیه آدمیزاد است : نبود مردم جز عاقل و بیدانش مردنبود مردم هر چند که مردم صور است .ناصرخسرو.
-
متحذق
لغتنامه دهخدا
متحذق . [ م ُ ت َ ح َذْ ذِ ] (ع ص ) دانا و زیرک و عاقل و مرد زیرک . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) (فرهنگ جانسون ). و رجوع به تحذق شود.
-
منهاة
لغتنامه دهخدا
منهاة. [ م َ ] (ع ص ) (از «ن هَ ی »)رجل منهاة؛ مرد خردمند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرد عاقل نیک رأی . (از اقرب الموارد).
-
عقیل
لغتنامه دهخدا
عقیل . [ ع َ ] (ع ص ) مرد زیرک و بسیار دانا. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). معقول . (اقرب الموارد). خردمند و بزرگوار. عاقل و گرامی . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) زانوبند شتر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
-
رسب
لغتنامه دهخدا
رسب . [ رُ س َ ] (ع ص ، اِ) مرد عاقل و بردبار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). || به معنی رَسَب ، یعنی شمشیر نهان شده در ضریبه . (اقرب الموارد). و رجوع به رَسَب شود.
-
رای مند
لغتنامه دهخدا
رای مند. [ م َ ] (ص مرکب ) خداوند رای . بارای . باتدبیر. عاقل . خردمند. باعقل . بخرد : خنک مرد داننده ٔ رای مندبه دل بی گناه و به تن بی گزند.اسدی .
-
پخته رای
لغتنامه دهخدا
پخته رای . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) مجرّب . آزموده . فهمیده . عاقل . لبیب : شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پرورده و پخته رای .سعدی (بوستان ).
-
بلیت
لغتنامه دهخدا
بلیت . [ ب ِل ْ لی ] (ع ص ) بسیار خاموش . (منتهی الارب ). سکیت . (ذیل اقرب الموارد). || مرد خردمند دانا. (منتهی الارب ). || عاقل و خردمند و لبیب . (از اقرب الموارد). || شخص فصیح که مردم را خاموش کند. (از اقرب الموارد).
-
خردور
لغتنامه دهخدا
خردور. [ خ ِ رَدْ وَ ] (ص مرکب ) عاقل . هوشیار. آگاه . (ناظم الاطباء) : از مرد خرد بپرس ازیراجز تو بجهان خردورانند. ناصرخسرو.بگوش خردور دبیر کهن همی کرد پالوده سیم سخن .سعدی .
-
رندیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [قدیمی] randidan ۱. رنده کردن؛ رنده زدن.۲. تراشیدن؛ تراشیدن چوب یا چیز دیگر برای صاف و هموار کردن آن.۳. [قدیمی] خراشیدن: ◻︎ مرد عاقل به ناخن هذیان / جگر خویش اگر نرندد بِه (انوری: ۷۱۳).
-
تیزهش
لغتنامه دهخدا
تیزهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) زیرک و عاقل و هوشمند و ذهین و خداوند فراست . تیزهوش . (ناظم الاطباء). هوشیار و هوشمند : تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).چنین گفت شنگل به یاران خویش بدان تیزهش رازداران خویش . ف...
-
پیر خرد
لغتنامه دهخدا
پیر خرد. [ رِ خ ِرَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عقل . عقل کل . فرد کامل . مرد هنر. (آنندراج ). مرد دانا و عاقل : درین چمن که گلش پیش خیز صبحدم است بشرع پیر خرد خواب صبح عصیان است .دانش (از آنندراج ).