کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عارض افروختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عارض افروختن
معنی
( ~ . اَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) کنایه از: خشمگین شدن .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
عارض افروختن
لغتنامه دهخدا
عارض افروختن . [ رِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از غضبناک شدن و خشمگین گشتن .
-
عارض افروختن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . اَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) کنایه از: خشمگین شدن .
-
واژههای مشابه
-
عَارِضٌ
فرهنگ واژگان قرآن
ابري که ناگهان بر کرانه افق پيدا گشته ، و به تدريج همه آسمان را ميپوشاند
-
عارض شدن
لغتنامه دهخدا
عارض شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکایت کردن . متظلم شدن . دادخواهی کردن . قصه به قاضی برداشتن . رفع دعوی کردن به حاکم . || روی دادن . رخ دادن . پدید شدن .
-
عارض لشکر
لغتنامه دهخدا
عارض لشکر. [ رِ ض ِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه سپاه را عرض دهد. رجوع به عارض شود.
-
یاسمین عارض
لغتنامه دهخدا
یاسمین عارض . [ س َ رِ ] (ص مرکب ) آن که عارض وی چون یاسمین سفید است : ز دست دلبر گلرخ دلارایی پریچهره عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما.مسعودسعد.
-
عارض شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . شُ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - پیش آمدن ، رخ دادن . 2 - شکایت کردن ، دادخواهی کردن .
-
قاقم عارض
فرهنگ فارسی معین
( ~ . رِ) (ص مر.) سپیدروی زیبا.
-
سمن عارض
لغتنامه دهخدا
سمن عارض . [ س َ م َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه عارض وی سفید چون سمن باشد : تا ترک سمن عارض بودی نه چنین بودامروز چنین شد که بت مشک عذاری .فرخی .
-
سیمین عارض
لغتنامه دهخدا
سیمین عارض . [ رِ ] (ص مرکب ) که عارض او در سپیدی چون سیم بود. سپیدچهره : ساکنانش حور سیمین عارض و زرین کمرخادمانش ماه آتش ناوک و آهن کمان . امیرمعزی (از آنندراج ).رجوع به ماده ٔ بعد شود.
-
قاقم عارض
لغتنامه دهخدا
قاقم عارض . [ ق ُ رِ ] (ص مرکب ) سپیدرو و زیبا : ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه من که باشم تا کمان او کشد بازوی من .خاقانی .
-
فنک عارض
لغتنامه دهخدا
فنک عارض . [ ف َ ن َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش لطیف و درخشان بود چون پوست فنک . زیباروی . لطیف روی : ساقیان ترک فنک عارض قندزمژگان کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته اند. خاقانی .رجوع به فنک شود.
-
خط عارض
لغتنامه دهخدا
خط عارض . [ خ َطْ طِ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) محاسنی که تازه بر چهره خوبرویان سبز شده باشد. (ناظم الاطباء).
-
عارض شدن
لهجه و گویش تهرانی
شاکی شدن، شکایت کردن