کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ظلم پیشه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جور و ظلم
فرهنگ گنجواژه
ستم.
-
جستوجو در متن
-
بیدادپیشه
لغتنامه دهخدا
بیدادپیشه . [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) که بیداد و ظلم پیشه دارد. ستم پیشه . بیدادکیش . ظلم کننده و ستم کننده . (ناظم الاطباء) : دو بیدادپیشه به پیش اندرون به بیداد خود شاه را رهنمون .نظامی .
-
جفاپیشگی
لغتنامه دهخدا
جفاپیشگی . [ ج َ ش َ / ش ِ ] (حامص مرکب ) کار جفاپیشه . عمل جفاپیشه . عمل جفاکار. جفاکاری . جفاپیشه بودن . ستم و ظلم را پیشه ٔ خود ساختن . رجوع به جفاپیشه و ظلم شود.
-
سپیددست
لغتنامه دهخدا
سپیددست . [ س َ / س ِ پیدْ، دَ] (ص مرکب ) مرد سخی و صاحب همت . (برهان ) (آنندراج ).صاحب جود و سخا و بخشش و عطا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 113). || در غیاث اللغات آمده است که در شرح خاقانی بمعنی دزد و خیانت پیشه نوشته شده . (غیاث ). || آنکه بظاهر باتقوی نم...
-
بیدادگری
لغتنامه دهخدا
بیدادگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) بیدادی . ظلم و تعدی و ستم و زبردستی و بی قانونی . (ناظم الاطباء). ظلم . ستم . تعدی . مقابل دادگری : دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری . فرخی .این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست جای آن اس...
-
غالیون
لغتنامه دهخدا
غالیون . (اِخ ) پرو قنصول اخائیة که برادرش سنکای فیلسوف وی را توصیف میکند (و میگوید) وی شخصی حلیم و ساده دل بود. و قوم یهود پولس را در حضور همین غالیون آورده ادعا کردند که کفر میگوید. بنابراین غالیون از این ادعا صرف نظر نمود و اعتنائی نکرد زیرا این م...
-
جفاپیشه
لغتنامه دهخدا
جفاپیشه . [ ج َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) جافی . که جفا پیشه دارد. که کار او جفاست . جفاکار.ظالم و ستمکار. (برهان ). ستمگر. (ناظم الاطباء). آن که پیشه ٔ او ظلم و ستم باشد. (آنندراج ) : جفاپیشه بدگوهرافراسیاب ز کینه نه آرام جوید نه خواب . فردوسی .نکوهیده ...
-
بیراهی
لغتنامه دهخدا
بیراهی . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بیراه . انحراف از راه . (ناظم الاطباء). || گمراهی . (آنندراج ). ضلال . (دهار). غی . غوایت . (المصادر زوزنی ). ضلالت . کجروی : قالوا تاﷲ انک لفی ضلالک القدیم (قرآن 95/12): گفتند تو بر همان بیراهی خویشی که پیش از این...
-
تنگیاب
لغتنامه دهخدا
تنگیاب . [ ت َن ْگ ْ ] (ن مف مرکب ) آنچه به دشواری بدست آید و عزیزالوجود باشد. (برهان ) (ازناظم الاطباء). هرچه به دشواری تمامتر دست دهد و فراخ نبود. (شرفنامه ٔ منیری ). آنچه به دشواری بدست آید و دیر یافته شود، و آنرا دیریاب نیز گفته اند. (آنندراج ) (...
-
دستکار
لغتنامه دهخدا
دستکار.[ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) به دست کارنده . (برهان ). صانع و استاد هنرمند. (غیاث ). استاد چابکدست ماهر که دستکاری چیزها کند چون جراح و کحال و روشنگر. (انجمن آرا) (از آنندراج ). صنعت و پیشه کار و پیشه ور و کارگر. (ناظم الاطباء). صنعت کار. کارگر....
-
عدل
لغتنامه دهخدا
عدل . [ ع َ ] (ع اِمص ) مقابل ستم . مقابل بیداد. داد. (دستوراللغة). مقابل جور. ضد جور. نقیض جور. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مقابل ظلم . نصفت . قسط. عدالت . انصاف . امری بین افراط و تفریط. (از قطرالمحیط) (از اقرب الموارد). مساوات در مکافات به نیکی...
-
طرف
لغتنامه دهخدا
طرف . [ طَ رَ ] (ع اِ) کرانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جانب و سو. سوی . کناره . بر. کنار. انتها. نوک دست . سمت . اوب . (منتهی الارب ): طرف راست ؛ دست راست . سمت راست : لاله مشکین دل عقیقین طرف است چون آتش اندراوفتاده به خَف است . منوچهری .- طرف ال...
-
اصحاب السبت
لغتنامه دهخدا
اصحاب السبت . [ اَ بُس ْ س َ ] (اِخ ) یاران روز شنبه که قومی از بنی اسرائیل بودند. حق تعالی امر کرد که روز شنبه ماهیان صید نکنند، اتفاقاً در آن روز ماهیان بسیار جمع میشدند، ایشان حیله کرده ماهیان را در همان آب بند میکردند و بروز یکشنبه میگرفتند، چون ...
-
داد
لغتنامه دهخدا
داد. (اِ) عدل . (برهان ). مَعدِلَه . (منتهی الارب ). بذل . (برهان ). قسط. نصفت . مقابل ستم . ظلم و جور. عدالت . (برهان ). نَصف . نِصف . نَصَف . (منتهی الارب ) : ای شهریار راستین ، ای پادشاه داد و دین ای نیک فعل و نیکخواه ،ای از همه شاهان گزین . دقیقی...
-
خستن
لغتنامه دهخدا
خستن . [ خ َ ت َ ] (مص ) مجروح کردن . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرای ناصری ). مجروح ساختن . ریش کردن . زخمی کردن . خراشیدن که موجب مجروح کردن شود. (یادداشت بخط مؤلف ) : اگر علم را نیستی فضل پربسختی بخستی خردمند...