کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ظر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ذر
لغتنامه دهخدا
ذر. [ ذَرر ] (ع اِ) ج ِ ذرّة. موران خرد. مورچه و صدمورچه را گویند به وزن یک دانه جو است . و قیل لیس لها وزن ٌ و یحکی ان ّ رجلاً وضع خبزاً حتی علاه الذرّ و ستره ثم وزنه فلم یجد شیئاً. اجزاء غبار : خفیف را سپه و پیل و مال چندان بودکه بیش از آن نبود در ...
-
ذر
لغتنامه دهخدا
ذر. [ ذَرر ](ع مص ) پراکندن . دانه افشاندن بزمین . || ترنجیده شدن . || ذرّ بقل ؛ روئیدن تره . || ذرّ شمس ؛ برآمدن خور. || ذرّ ارض نبت را؛ برآوردن زمین گیاه را. || جدا کردن دانه و نمک و مانند آن . || انداختن داروی پراکندنی . پاشیدن به ، چنانکه نمک را ...
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاسب که در بخش دلیجان شهرستان محلات ، واقع است و 612 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر رستم . (اوبهی ). بمعنی زال که پدر رستم بود. (غیاث اللغات ). لقب پدر رستم . (فرهنگ رشیدی ) : چو زال زراین داستانها بگفت تهمتن زمین را بمژگان برفت . فردوسی .یکی آفرین خواند بر زال زرکه ای پهلوان جهان سربسر. فردوسی .میان بتکده ...
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی ذهب نامن...
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زَرر ] (ع مص ) گویک بستن پیراهن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افکندن یا انداختن یا بستن دگمه و گویک گریبان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || راندن . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب المو...
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زِ ] (اِ) ازگیل . (در طوالش ). رجوع به ازگیل شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 235 شود.
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زِرر ] (اِخ ) ابن حبیش بن حباشة اوس اسدی . ابومریم که بسال 83 هَ . ق . درگذشت ، از تابعان بود. رجوع به ابومریم در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زِرر ] (اِخ ) نام یکی از دو ستاره ٔ هنعه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زِرر ] (ع اِ) گویک گریبان و جز آن . ج ، ازرار و زرور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی المثل : الزم من زر لعروة. (اقرب الموارد). || تخم مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیضه . تخم . (یادداشت بخط مر...
-
ضر
لغتنامه دهخدا
ضر. [ ض َرر / ض ُرر ] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). مضرّت . || سختی . (مهذب الاسماء). بدحالی . ضَرّاء. || زیان . (مهذب الاسماء). خلاف نفع. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). ضرر : ضرّ منافقانی ، نفع موافقانی این را همی بپائی وآن را همی نپا...
-
ضر
لغتنامه دهخدا
ضر. [ ض َرر / ض ُرر ] (ع مص ) گزند رسانیدن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). گزند کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر). || زن خواستن بر زن پیشین . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). صاحب منتهی الارب گوید: ضرّبفتح اول مصدر و بضم اول اسم مصدر ممکن است باشد.
-
ضر
لغتنامه دهخدا
ضر. [ ض ِرر / ض ُرر ] (ع اِمص ) جمع میان دو زن .اسم است مضارة را، یقال : تزوّج علی ضِرة و ضُرة؛ ای مضارة ای جمع بین امرأتین او ثلاث . (منتهی الارب ).
-
ضر
لغتنامه دهخدا
ضر. [ ض ُ رر ] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || سختی . (منتخب اللغات ) (مهذب الاسماء). بدحالی . || لاغری . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || نقصان . (منتخب اللغات ). و نیز رجوع به ضَرّ شود. || جمع میان دو زن . رجوع به ضِرّ شود. (منتهی...
-
ضر
لغتنامه دهخدا
ضر. [ ض ُرر ] (اِخ ) نام آبی است . (منتهی الارب ).