کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طلل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دکانه
لغتنامه دهخدا
دکانه . [ دُک ْ کا ن َ / ن ِ ] (اِ) طلل . تخت . سکوئی که از هیچ سمت به دیوار منتهی نشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
اطلال
لغتنامه دهخدا
اطلال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طَلَل . (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به طلل شود. ج ِ طلل ، بمعنی اثر سرای و جای خراب شده . (از منتهی الارب ). نشانه های سرای کهنه و ویران . (از لطائف و کنز و منتخب ) (غیاث اللغات ). نشانه های سرا و جاهای خراب شده . (آنند...
-
عمارت یافتن
لغتنامه دهخدا
عمارت یافتن . [ ع َ / ع ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) آباد گشتن . آبادی یافتن . آبادان شدن : بزهد و طاعت یابد عمارت و نزهت دل معطل مانده شده خراب و طلل .ناصرخسرو.
-
امحل
لغتنامه دهخدا
امحل . [ اَ ح َ ] (ع ن تف ) فریبنده تر. خادع تر.- امثال :امحل من الترهات . امحل من بکاء علی رسم . امحل من تسلیم علی طلل . امحل من تعقاد الرتم .امحل من حدیث خرافة . (از مجمع الامثال ).
-
عطل
لغتنامه دهخدا
عطل . [ ع َ طَ ] (ع اِمص ) خالی بودن اززیور و حلی ، و گاهی در مطلق خالی بودن از هر چیزی به کار رود. (از اقرب الموارد). خالی . (منتهی الارب ). || (اِ) کالبد. (منتهی الارب ). شخص . (اقرب الموارد). گویند: ما أحسن عطله ؛ یعنی قامت او و اعتدال و درازی آن...
-
طل
لغتنامه دهخدا
طل . [ طُل ل ] (ع اِ) گردن . || یک خوردنی از شیر. (منتهی الارب ). ج ، طلل . || شیر. (منتخب اللغات ). شیر. و منه یقال : ما بالناقة طل ؛ ای ما بها لبن ٌ. (مهذب الاسماء). || کمی شیر ناقه . (منتهی الارب ). || خون . (منتهی الارب )(منتخب اللغات ). || پیه ....
-
طلیل
لغتنامه دهخدا
طلیل . [ طَ] (ع ص ، اِ) خون رایگان رفته . || شیرین . || بوریا، یا از برگ درخت بوی جهودان یا ازشاخ نخل یا از پوست آن بافته . ج ، اَطِلّة، طِلّة، طُلُل . (منتهی الارب ). حصیر. (مهذب الاسماء). حصیری که از برگ خرما و جز آن بافته باشند. (منتخب اللغات ).
-
ذات الصمد
لغتنامه دهخدا
ذات الصمد. [ تُص ْ ص َ م َ ] (اِخ ) موضعی است و گویند آبی است در شاکلةالحمی از ضریة و در آنجا جنگی بوده است بنی یربوع را و روز این جنگ را یوم ذی طلوح نامند بشار گوید : یا طلل الحی ّ بذات الصمدباﷲ خبر کیف کنت بعدی .و رجوع به الموشح ص 366 شود.
-
جبل السماق
لغتنامه دهخدا
جبل السماق . [ ج َ ب َ لُس ْ س ُم ْ ما ] (اِخ )نام کوهی است در نواحی حلب . یاقوت آرد: کوه بزرگی است از اعمال حلب که دارای شهرها و دهات و قلعه های بسیاری است که همه متعلق به اسماعیلیه [ ملاحده ]، و بیشتر آنها تحت فرمانروائی حکومت حلب میباشند. در آنجاب...
-
لیلی
لغتنامه دهخدا
لیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) بنت ابی مرةبن عروةبن مسعود. من فواضل نساء عصرها. رآها الحارث بن خالد فقال فیها:اطافت بنا شمس النهار و من رأی من الناس شمساً بالعشاء تطوف ابو امها اوفی قریش بذمةو اعمامها اما سألت ثقیف .و فیها یقول :اء من طلل بالجزع من مکة ا...
-
طل
لغتنامه دهخدا
طل . [ طَل ل ] (ع اِ) باران ریزه . (منتهی الارب )(منتخب اللغات ). سبکترین و ضعیفترین باران . نم . (منتهی الارب ). شب نم . (منتخب اللغات ). فوق نم و کم از باران . (منتهی الارب ). مطر ضعیف . باران ضعیف . (منتخب اللغات ). باران نرم . (مهذب الاسماء). نرم...
-
دوکان
لغتنامه دهخدا
دوکان . (اِ) دکان . (یادداشت مؤلف ). حانوت . دکان . (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). به واو محض غلط است ،صحیح دُکّا̍ن معرب دکان به تخفیف است . (آنندراج ) : چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند... حبیب راعی...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن ابی عاصم اللولوئی ، ابوبکر الزبیدی و من نحاة القیروان ابن ابی عاصم . او یکی از دانشمندان نقاد در عربیت و غریب و نحو است . و بر اکثر دواوین عرب شرح دارد. و چنانکه زبیدی گوید وفات وی بچهل وشش سالگی در سال 318 هَ ....
-
اعتذار
لغتنامه دهخدا
اعتذار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) شکایت نمودن . || منقطع شدن آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قطع شدن آبها. (از اقرب الموارد). || بکارت زائل کردن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). زائل کردن بکارت . (ناظم الاطباء). دوشیزگی ببردن . (تاج المصادر بیهقی...
-
همبر
لغتنامه دهخدا
همبر. [ هََ ب َ ] (ص مرکب ) هم بر. همراه و قرین و نظیر. (برهان ). برابر : بدو داد یک دست از آن لشکرش که شیر ژیان نامدی همبرش . دقیقی .چو سروی که با ماه همبر بودبر آن مه بر از مشک افسر بود. فردوسی .یکی از شما سوی لشکر شویدبکوشید و با باد همبر شوید. فر...