کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طلاء پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
لا ک والکل
دیکشنری فارسی به عربی
طلاء
-
رنگ لا کی
دیکشنری فارسی به عربی
طلاء
-
لا ک والکل زدن
دیکشنری فارسی به عربی
طلاء
-
نگارگری کردن
دیکشنری فارسی به عربی
طلاء
-
رنگ نقاشی
دیکشنری فارسی به عربی
طلاء
-
رنگ شدن
دیکشنری فارسی به عربی
طلاء , لطخة
-
رنگ کردن
دیکشنری فارسی به عربی
صبغ , طلاء , عيب , لون
-
اطلیة
لغتنامه دهخدا
اطلیة. [ اَ ی َ ] (ع اِ) ج ِ طَلی . (منتهی الارب ). ج ِ طَلاء. (ناظم الاطباء). رجوع به طلی و طلاء شود.
-
نقاشی کردن
دیکشنری فارسی به عربی
طباشير ملون , طلاء , فرشاة , محيط
-
رنگ
دیکشنری فارسی به عربی
حبوب , رقطة , شکل , صبغ , صبغة , طبيعة , طلاء , لون
-
طلیة
لغتنامه دهخدا
طلیة. [ طُل ْ ی َ ] (ع اِ) گردن . || بیخ گردن . ج ، طلاء،و منه قول بعضهم : اللحیه لحلیة ما لم تطل عن الطلیه .(منتهی الارب ). پیش گردن . ج ، طُلی . (مهذب الاسماء).
-
طلی
لغتنامه دهخدا
طلی . [ طِ لا ] (ع اِ) لذت . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || طلا. زر (در اصطلاح فارسی ). رجوع به طلا شود : و بر او صفت کین افراسیاب ازاول تا به آخر به طلی نقش کرده . (تاریخ طبرستان ).وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست که هر کجا که رود قدر وقیمتش دانند....
-
می بختج
لغتنامه دهخدا
می بختج . [ م َ ب ُ ت َ ] (معرب ، اِ مرکب ) مأخوذ از می پخته ٔ فارسی و به معنی آن . (ناظم الاطباء). منظور از آن اغلوقی است وآن عصاره ٔ انگور است . (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 335). معرب می پخته . می پخته . طلاء. می فختج . سیکی . مثلث . مصنف . طیلاء. م...
-
نوره
لغتنامه دهخدا
نوره . [ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است . (از غیاث اللغات ). حلاق الشعر. (برهان قاطع).آهک . (جهانگیری ). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از تر...
-
طلة
لغتنامه دهخدا
طلة. [ طَل ْ ل َ ] (ع اِ) طلاء. می خوش مزه . (منتهی الارب ). شراب خوش طعم . ج ، طَلاّت . (مهذب الاسماء). || باد خوش . || مرغزار باران رسیده . || زن مرد. (منتهی الارب ). زن . ج ، طلات . (مهذب الاسماء). || (ص ) زن سالخورده . || زن بیهوده گوی . زن بدزبا...