کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طفلک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
طفلک
/teflak/
معنی
طفل کوچک؛ طفل خردسال. Δ از روی تحبیب و شفقت بهکار میرود: ◻︎ بیندیش از آن طفلک بیپدر / وز آه دل دردمندش حذر (سعدی۱: ۵۱).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
طفلک
لغتنامه دهخدا
طفلک . [ طِ ل َ ] (اِ مصغر) طفل خردسال . حرف «ک » برای تحبیب است و از روی شفقت گویند : کاف رحمت از پی تصغیر نیست جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست .مولوی .
-
طفلک
لغتنامه دهخدا
طفلک . [ طِ ل َ ] (اِخ ) دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل در 14هزارگزی جنوب خاوری بنجار و 7هزارگزی راه فرعی بندزهک به زابل . جلگه گرم معتدل با 336 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و...
-
طفلک
فرهنگ فارسی معین
(طِ لَ) [ ع - فا. ] (اِمصغ .) 1 - کوچک . 2 - مجازاً: موجود معصوم و بی گناه ، طفلی ، حیوانی .
-
طفلک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] [عامیانه] teflak طفل کوچک؛ طفل خردسال. Δ از روی تحبیب و شفقت بهکار میرود: ◻︎ بیندیش از آن طفلک بیپدر / وز آه دل دردمندش حذر (سعدی۱: ۵۱).
-
واژههای همآوا
-
تفلک
لغتنامه دهخدا
تفلک . [ ت َ ف َل ْ ل ُ ] (ع مص ) بادریسه شدن پستان زن . (تاج المصادر بیهقی ). پستان دختر گرد شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
طفلی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] tefli ١. [عامیانه] = طفلک٢. (حاصل مصدر) کودکی؛ خردسالی.
-
زُمَّسَّه
لهجه و گویش بختیاری
zommassa زبان بسته، حیوونى، طفلک (لفظی دلسوزانه نسبت به جانوران و اطفال).
-
صبی
لغتنامه دهخدا
صبی . [ ص ُ ب َی ی ] (ع اِ مصغر) مصغر صَبی ّ است . کودکک . طفلک . بچگک : باد صبا ز عهد صبی یاد میدهدجان دارویی که غم ببرد درده ای صُبَی . حافظ.سمعانی گوید صبی مصغر صبی است و آن اسمی است که بصورت نسبت درآمده است . (الانساب ص 350 ورق الف ).
-
عقیقین
لغتنامه دهخدا
عقیقین . [ ع َ ] (ص نسبی ) منسوب به عقیق . عقیقی . (فرهنگ فارسی معین ). از عقیق . به رنگ عقیق یعنی سرخ . (یادداشت مرحوم دهخدا) : زان عقیقین میی که هر که بدیداز عقیق گداخته نشناخت . رودکی .گرفته سوی کبک شاهین شتاب ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب . فردوسی ...
-
ته بازاری
لغتنامه دهخدا
ته بازاری . [ ت َه ْ ] (ص نسبی ) ... همان بازاری و ته بازاری . جمعی که جا و مکانی ندارند و درته بازار می باشند. از اهل زبان بتحقیق پیوسته کنایه از مردم اهل حرفه مثل طباخ و کبابی و نانوا و دلال وسمسار و پالان دوز و غیرهم که در بازار دکان داشته باشند و...
-
اک
لغتنامه دهخدا
اک . [ اَ / َ-َک ْ ] (پسوند) اک ، یعنی کاف ماقبل مفتوح که معمولاً به کلمه ملحق شود بصورت «ک » تنهادر فارسی علامت تصغیر است : پسرک . درختک . دخترک . مردمک . جوانک . رودک . بابک . (یادداشت مؤلف ) : فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهراست ا...
-
خاکبیز
لغتنامه دهخدا
خاکبیز. (نف مرکب ) شخصی را گویند که خاک کوچه ها و بازارها را بجهت نفع خود جاروب کند و ببیزد. (برهان قاطع). بیزنده ٔ خاک : دی طفلک خاک بیزغربال بدست میزد بدو دست روی خود را می خست . شیخ ابوسعید (از آنندراج ).فلک خاک بیز است خاقانیاکه روزیت از این خاکد...
-
تاج الدین
لغتنامه دهخدا
تاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) (رئیس ...) از بزرگان ارکان دولت امیرشیخ ابواسحاق اینجو بود که پس از شکست امیر شیخ به دست امیر مبارزالدین محمد مظفر اسیر و کشته شد:... مقارن آن حال امیر علی سهل ولد امیر شیخ که در سن ده سالگی بود و به حسن خط وجودت طبع اش...