کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طعام خوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
طعام خوردن
لغتنامه دهخدا
طعام خوردن . [ طَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) غذا خوردن . طعام خواری .
-
واژههای مشابه
-
طَعَامُ
فرهنگ واژگان قرآن
غذا - خوراکي (طعام هر جا که بطور مطلق و بدون قيد در کلام آيد مراد از آن حبوبات و امثال آن است مانند عبارت "طَعَامُ ﭐلَّذِينَ أُوتُواْ ﭐلْکِتَابَ حِلٌّ لَّکُمْ " مگر اينکه در جمله قرينه اي باشد که دلالت بر نوع خاصي از طعام کند مثل "أُحِلَّ لَکُمْ صَيْ...
-
طعام دادن
واژگان مترادف و متضاد
غذا دادن، خوراک دادن، تغذیه کردن، اطعام کردن
-
نمک طعام
فرهنگ واژههای سره
نمک خوراک
-
طعام دادن
لغتنامه دهخدا
طعام دادن . [ طَ دَ ] (مص مرکب ) اطعام . (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ).اقضاء. ارفاف . (تاج المصادر). مید. (منتهی الارب ).
-
طعام بخش
لغتنامه دهخدا
طعام بخش . [ طَ ب َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) چمچه ٔ کلان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). کفگیر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
باب طعام
لغتنامه دهخدا
باب طعام . [ ب ِ طَ ] (اِخ ) نام یکی از دروازه های زرنج سیستان است . (صور الاقالیم اصطخری ) : عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی در آکار، تن او، سر او باب طعام .(تاریخ سیستان ص 211).
-
طعام لذيذ
دیکشنری عربی به فارسی
خوراک خدايان که زندگي جاويد بانها ميداده , ماءده ء بهشتي , شهد , عطر
-
نمک طعام
دیکشنری فارسی به عربی
ملح
-
جستوجو در متن
-
نان خوردن
لغتنامه دهخدا
نان خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) اکل خبز. خوردن نان . || غذا خوردن . خوردن شام یا ناهار. صرف غذا کردن . طعام خوردن : چو هنگام نان خوردن اندرگذشت ز مغزدلیر آب برتر گذشت . فردوسی .بگفت این و پس خوان بیاراستندبخوردند نان را و برخاستند. فردوسی ...
-
ناساز
لغتنامه دهخدا
ناساز. (ص مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + ساز (ساختن ). کردی : ناساز، ناز . (خشن . زمخت ). بی تناسب . نامتناسب . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناموزون . ناهموار. بی اندام . نتراشیده و نخراشیده : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالا...
-
خوردن
لغتنامه دهخدا
خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص ) از گلو فرودادن و بلعیدن غذا و طعام و جز آن . (ناظم الاطباء). اوباریدن . بلع کردن . اکل . تناول . جاویدن چیزی جامد. (یادداشت مؤلف ). جویدن . خائیدن . (ناظم الاطباء) : تلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر بآپیو...
-
تعشی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] ta'ašši شام خوردن؛ طعام شبانگاهی خوردن.