کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طعام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
طعام
/ta'ām/
معنی
هرچیز خوردنی؛ خوراک؛ خوراکی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
خوراکی، خوراک، خوردنی، خورش، شیلان، غذا، قوت، مائده، نان ≠ آب، نوشیدنی، شراب
دیکشنری
food, viand
-
جستوجوی دقیق
-
طعام
واژگان مترادف و متضاد
خوراکی، خوراک، خوردنی، خورش، شیلان، غذا، قوت، مائده، نان ≠ آب، نوشیدنی، شراب
-
طعام
لغتنامه دهخدا
طعام . [ طَ ] (ع اِ) خوردنی . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). مقابل شراب ، آشامیدنی . خورش آدمی . (دهار). مطعوم . خورد. خوراک . خور. غذا. طعم . مأکل . اُکله . طعمة. هر چیز خوردنی . خلفه . (منتهی الارب ). سکر. حید. صمالخی . اکال . مائدة....
-
طعام
لغتنامه دهخدا
طعام . [ طَ ](اِخ ) (دَرِ...) یکی از دروازه های شهر زرنج بوده است و محمدبن وصیف شاعر یعقوب بن لیث گوید : دَرِ آکار تَن ِ او، سَر او باب طعام .اصطخری گوید: شهر بزرگ سیستان را زرنج نامند و زرنج را شارستانی است و ربضی و شارستان را حصنی و خندقی است و ربض...
-
طعام
لغتنامه دهخدا
طعام . [ طَع ْ عا ] (ع ص ) بسیار طعام دهنده .
-
طعام
فرهنگ فارسی معین
(طَ) [ ع . ] (اِ.) خوراک ، خوردنی . ج . اطعمه .
-
طعام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] ta'ām هرچیز خوردنی؛ خوراک؛ خوراکی.
-
طعام
دیکشنری فارسی به عربی
غذاء
-
واژههای مشابه
-
طَعَامُ
فرهنگ واژگان قرآن
غذا - خوراکي (طعام هر جا که بطور مطلق و بدون قيد در کلام آيد مراد از آن حبوبات و امثال آن است مانند عبارت "طَعَامُ ﭐلَّذِينَ أُوتُواْ ﭐلْکِتَابَ حِلٌّ لَّکُمْ " مگر اينکه در جمله قرينه اي باشد که دلالت بر نوع خاصي از طعام کند مثل "أُحِلَّ لَکُمْ صَيْ...
-
طعام دادن
واژگان مترادف و متضاد
غذا دادن، خوراک دادن، تغذیه کردن، اطعام کردن
-
نمک طعام
فرهنگ واژههای سره
نمک خوراک
-
طعام خوردن
لغتنامه دهخدا
طعام خوردن . [ طَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) غذا خوردن . طعام خواری .
-
طعام دادن
لغتنامه دهخدا
طعام دادن . [ طَ دَ ] (مص مرکب ) اطعام . (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ).اقضاء. ارفاف . (تاج المصادر). مید. (منتهی الارب ).
-
طعام بخش
لغتنامه دهخدا
طعام بخش . [ طَ ب َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) چمچه ٔ کلان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). کفگیر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
طعام خواری
لغتنامه دهخدا
طعام خواری . [ طَ خوا / خا ] (حامص مرکب ) غذا خوردن . طعام خوردن : زینسان که منم بدین نزاری مستغنیم از طعام خواری .نظامی .