کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
تا
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه) tā برای بیان آخر و انتهای چیزی: از مشهد تا تهران.
-
تا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مقابلِ جفت] tā ۱. عدد (در ترکیب با اعداد): دو تا، سه تا، چهار تا.۲. [قدیمی] واحد شمارش پارچه و لباس.
-
تا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹تاه› tā خمیدگی چیزی، مانند کاغذ و پارچه؛ چین؛ لا.〈 تا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] دولا شدن؛ خم شدن؛ خمیده شدن.〈 تا کردن: (مصدر متعدی) ‹تا دادن› [عامیانه]۱. دولا کردن.۲. خمیده کردن.۳. عمل کردن؛ رفتار کردن.〈 بد تا کردن: [عامیانه] ب...
-
تا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) tā ۱. لنگه؛ نظیر؛ مانند: هر دونفرشان تای هم هستند؛ بداخلاق و پرادعا.۲. نیمۀ بار.
-
تا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ تار] [قدیمی] tā ۱. [مقابلِ پود] تار.۲. رشتۀ ریسمان.۳. تار مو.۴. (موسیقی) سیم یا مفتول سازهای زهی: ◻︎ مغنی ملولم دوتایی بزن / به یکتایی او که تایی بزن (حافظ: ۱۰۵۸).
-
تا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) tā = داغداغان
-
تا
لهجه و گویش بختیاری
tâ لنگه، نظیر، مانند. tâ nâra همتا ندارد، لنگه ندارد.
-
تا
لهجه و گویش تهرانی
جوال، تاچه = جوال کوچک،یک لنگه
-
جستوجو در متن
-
قطار
لغتنامه دهخدا
قطار. [ ق َطْ طا / ق ُطْ طا ] (اِخ ) نام آبی است معروف در عرب ، و گویا در نجد باشد. (معجم البلدان ).
-
وسطی
فرهنگ فارسی معین
(وُ طا) [ ع . ] (ص .) مؤنث اوسط ؛ میانی ، میانه .
-
ساکن الطایر
لغتنامه دهخدا
ساکن الطایر. [ ک ِ نُطْ طا ی ِ ] (ع ص مرکب ) با تمکین .
-
شوطی
لغتنامه دهخدا
شوطی . [ ش َ طا ] (ع ص ) مؤنث اَشْوَط. (معجم البلدان ).
-
ابوالطامی
لغتنامه دهخدا
ابوالطامی . [ اَ بُطْ طا ] (اِخ ) جیاش بن نجاح . رجوع به جیاش ... شود.
-
ابوالخطاب
لغتنامه دهخدا
ابوالخطاب . [ اَ بُل ْ خ َطْ طا ] (اِخ ) صحابی است .
-
ابوالخطاب
لغتنامه دهخدا
ابوالخطاب . [ اَ بُل ْ خ َطْ طا ] (اِخ ) محمدبن سواء. محدث است .