کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ضخم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ضخم
/zax[a]m/
معنی
۱. کلُفت؛ ستبر.
۲. چاق؛ فربه؛ درشتاندام.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
ضخم
فرهنگ فارسی معین
(ضَ خَ) [ ع . ] (ص .) کلفت ، ستبر. ج . ضِخام .
-
ضخم
فرهنگ فارسی معین
(ض خَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) کلان و فربه گردیدن . 2 - تناور شدن . 3 - (اِمص .) فربهی ، ستبری .
-
ضخم
لغتنامه دهخدا
ضخم . [ ض َ ] (اِخ ) بنوعبدبن ضخم ؛ قومی از عرب عاربه که اکنون منقرض شده اند. (منتهی الارب ).
-
ضخم
لغتنامه دهخدا
ضخم . [ ض َ / ض َ خ َ ] (ع ص ) هنگفت . ستبر. تناور. (مجمل اللغة) (دهار). سطبر و کلان ازهر چیزی . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). بزرگ هیکل پرگوشت . (منتهی الارب ). دفزک بزرگ . (مهذب الاسماء). کلفت . زفت . ضخمة. ضخیم . ج ، ضخام : گنگ امردی بود ضَخم و ...
-
ضخم
لغتنامه دهخدا
ضخم . [ ض ِ خ َ ] (ع مص ) کلان و فربه گردیدن . ضَخامة. (منتهی الارب ). تناور شدن . (تاج المصادر) (زوزنی ). سطبر شدن . (منتخب اللغات ).
-
ضخم
دیکشنری عربی به فارسی
وسعت دادن , بزرگ کردن , مفصل کردن , مفصل گفتن يا نوشتن , افزودن , بالا بردن , بزرگ شدن , تقويت کردن (صدا) , بزرگ , جسيم , سترگ , کلا ن , گنده , تنومند , بزرگ جثه
-
ضخم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] zax[a]m ۱. کلُفت؛ ستبر.۲. چاق؛ فربه؛ درشتاندام.
-
واژههای مشابه
-
عبد ضخم
لغتنامه دهخدا
عبد ضخم . [ ع َ دِ ض َ ] (اِخ ) قبیله ٔ ششم از عرب بادیه است و آنان بنو عبد ضخم بن ارم بن سام بن نوح اند. مسکن آنان طائف بود سپس نابود شدند. گویند آنان اولین کس اندکه بخط عربی نوشته اند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 314).
-
ضخم الجسم
دیکشنری عربی به فارسی
تنومند , ستبر , کلفت , زبر وخشن , گره دار
-
واژههای همآوا
-
زخم
واژگان مترادف و متضاد
جراحت، جریحه، خراش، خستگی، ریش، ضرب، قرح، ناسور، نیش
-
زخم
فرهنگ فارسی معین
(زُ) [ ع . زهم ] (اِ.) (عا.) طعم و بویی که از سفیدة تخم مرغ خام یا از گوشت خام هنگام پختن در آب برآید.
-
زخم
فرهنگ فارسی معین
(زَ) [ په . ] (اِ.) 1 - خراش یا بریدگی هر بخشی از بدن . 2 - مجروح . 3 - ضربه . ؛ به ~ کاری زدن کنایه از: برای آن کار مورد بهره برداری قرار دادن .
-
زخم
لغتنامه دهخدا
زخم . [ زَ ] (ع مص ) سخت راندن کس را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد)(از متن اللغة) (از تاج العروس ) (از ناظم الاطباء).