کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ضح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ضح
لغتنامه دهخدا
ضح . [ ض ِح ح ] (ع اِ) آفتاب . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (دهار). روشنی آفتاب وقتی که منتشر شود. (منتهی الارب ). روشنی آفتاب . (مهذب الاسماء). رنگ آفتاب . (منتهی الارب ). مقابل ظِل ّ، فی ٔ، سایه . || صحراء. (منتهی الارب ). صحرا که گیاه نداشته باش...
-
واژههای مشابه
-
ضح به
دیکشنری عربی به فارسی
قرباني شدن , فدا کردن , کشته شده , فدايي
-
واژههای همآوا
-
زه
واژگان مترادف و متضاد
آفرین، احسنت، زهاب، مرحبا، نداوت، وتر
-
زه
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ متر. معر. زیق ] (اِ.) کنارة چیزی .
-
زه
فرهنگ فارسی معین
( ~.) 1 - (اِمص .) زاییدن . 2 - تراوش آب از درز چیزی . 3 - (اِ.) نطفه . 4 - بچه . 5 - چشمه .
-
زه
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) چلة کمان .
-
زه
فرهنگ فارسی معین
(زِ) (شب جم .) از ادات تحسین به معنی خوشا، آفرین .
-
ذح
لغتنامه دهخدا
ذح . [ ذَح ح ] (ع مص ) سیلی زدن . تپانچه زدن . طپانچه زدن . کشیده زدن . چک زدن . || شکافتن . || کوفتن . || آرمیدن با.
-
ذه
لغتنامه دهخدا
ذه . [ ذَه ه ] (ع اِمص ) تیزی خاطر. زیرکی . نیک دانائی .
-
ذه
لغتنامه دهخدا
ذه . [ ذِه ْ ] (ع اِ) تانیث ذا، اسم اشاره بمؤنث ، این زن .
-
زح
لغتنامه دهخدا
زح . [ زَح ح ] (ع مص ) دور کردن کسی یاچیزی را از جای آن . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). دور کردن کسی را از جای وی . (آنندراج ). دور کردن . (تاج المصادر) (مصادر زوزنی ). || راندن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زود کشیدن . ...
-
زه
لغتنامه دهخدا
زه . [ ] (اِخ ) (رود...) رودیست که از عراق سرچشمه گرفته از بلوک لاهیجان (در آذربایجان غربی ) عبور کرده قسمتی از بلوک منگور را آب دهد وباز به عراق بازگردد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
زه
لغتنامه دهخدا
زه . [ زَ ] (اِ) آلت تناسل باشد. (برهان ). و بمعنی آلت تناسل مجازاست . (آنندراج ). آلت تناسل و نره . (ناظم الاطباء).