کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ضجر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ضجر
/zajar/
معنی
دلتنگی؛ بیقراری؛ بیآرامی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بیآرام، بیقرار
۲. تنگدل، غمگین، مغموم
۳. نالش، ناله
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
ضجر
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیآرام، بیقرار ۲. تنگدل، غمگین، مغموم ۳. نالش، ناله
-
ضجر
فرهنگ فارسی معین
(ضَ جَ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - نالیدن ، اظهار دلتنگی کردن . 2 - بی قراری کردن .
-
ضجر
فرهنگ فارسی معین
(ضَ جِ) [ ع . ] (ص .) بی قرار، بی آرام .
-
ضجر
لغتنامه دهخدا
ضجر. [ ض َ ج َ ] (ع اِمص ) تفتگی و بیقراری از اندوه و جز آن . (منتهی الارب ). قلق و اضطراب از اندوه . (بحر الجواهر). بی آرامی از غم . (منتخب اللغات ).تنگدلی . سرگشتگی . دهشت . (دهار). ستوهی : کز ضجر خود را بدرّاند شکم قصه ٔ آن بیمرادیها و غم .مولوی .
-
ضجر
لغتنامه دهخدا
ضجر. [ ض َ ج ِ ] (ع ص ) بیقرار. ملول . تفته . (منتهی الارب ). خشمگین . ضجور. (مهذب الاسماء). طپان . جَمَل ٌ ضجر؛ شتر طپان بابانگ . (منتهی الارب ). دلتنگ . (منتخب اللغات ) (زمخشری ) : امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست . (تاریخ ب...
-
ضجر
لغتنامه دهخدا
ضجر. [ ض َ ] (ع ص ) جای تنگ . (منتهی الارب ).
-
ضجر
لغتنامه دهخدا
ضجر. [ ض َ ج َ ] (ع مص ) نالیدن . || طپیدن . (منتهی الارب ). طپیدن دل . (منتخب اللغات ). بیقراری کردن . تفته گردیدن از اندوه . ملول شدن . (منتهی الارب ). تنگدل شدن . (زوزنی ) (دهار) (تاج المصادر). || بانگ کردن شتر ماده در وقت دوشیدن . (منتخب اللغات )...
-
ضجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] zajar دلتنگی؛ بیقراری؛ بیآرامی.
-
ضجر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] zajer ۱. دلتنگ؛ بیقرار؛ بیآرام.٢. عصبانی.
-
واژههای همآوا
-
زجر
واژگان مترادف و متضاد
آزار، اذیت، تعب، رنج، سختی، شکنجه، عذاب
-
زجر
فرهنگ فارسی معین
(زَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) منع کردن . 2 - راندن ، طرد کردن . 3 - بانگ زدن . 4 - (اِمص .) نهی . 5 - (اِ.) شکنجه ، آزار.
-
زجر
لغتنامه دهخدا
زجر. [ زَ ] (اِخ ) ابن حصن مکنی به ابومفرج تابعی ، از راویان حدیث است . رجوع به ابوالمفرج شود.
-
زجر
لغتنامه دهخدا
زجر. [ زَ ] (اِخ ) ابن قیس . یکی از سه تن بود که به فرمان ابن زیاد، حضرت سجاد (ع ) وحرم حسینی (ع ) را بهمراهی سرهای شهدا به دمشق حمل کردند. آن دو تن دیگر محصن بن ثعلبه و شمربن ذی الجوشن بودند. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 218 شود.
-
زجر
لغتنامه دهخدا
زجر. [ زَ ] (از ع ، مص ) در اصل بمعنی بازداشتن است لیکن در محاوره ٔ فارسیان بمعنی لازم که ضرب و سرزنش باشد مستعمل است . (غیاث اللغات ). ایذا و اذیت و ضرب و شکنجه و کتک . (ناظم الاطباء). آزار و اذیت . و این معنی مخصوص فارسی است . (فرهنگ نظام ) : درشود...