کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ضجاج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
زجاج
لغتنامه دهخدا
زجاج . [ زَج ْ جا ] (اِخ ) محمدبن لیث . معلم فرزندان ناصرالدوله بود.ابن الندیم گوید: او را بموصل دیدم و کتابی از او نشناسم . رجوع به فهرست ابن الندیم چ قاهره ص 127 شود.
-
زجاج
لغتنامه دهخدا
زجاج . [ زَج ْ جا ] (اِخ ) یعقوب بن اسحاق ، مکنی به ابویوسف . از راویان حدیث بود. ابونعیم آرد: زجاج از مشایخ حدیث ، دیندار و پارسا بود، و در اصفهان و بغداد حدیث فراوان نوشت . ابومحمدبن حیان برای ما از او حدیث کند. (از اخبار اصفهان ).
-
زجاج
لغتنامه دهخدا
زجاج . [ زَج ْ جا ] (ع ص ) آبگینه ساز. (آنندراج ) (منتهی الارب ). آبگینه گر. (مهذب الاسماء) (دهار). سازنده ٔ زجاج . (از تاج العروس ) (از متن اللغة) (از المعجم الوسیط) (از لسان العرب ) (از مصباح ). شیشه گر. (منتخب اللغات ). || آبگینه فروش . ج ، زجاجون...
-
زجاج
لغتنامه دهخدا
زجاج . [ زِ ] (اِخ ) جاییست در دهناء. ذوالرمه گوید: «فظلت بأجماد الزجاج سواخطا» ؛ یعنی خران از ارتفاعات زمین خشمگین گردیدند (اَجماد، ج ِ جُمْد است بمعنی قسمت ضخیم و بلند زمین )، مقصود شاعر آن است که خران از خشکی علف زار خود در ارتفاعات زجاج خشمگین ش...
-
زجاج
لغتنامه دهخدا
زجاج . [ زِ ] (ع اِ) ج ِ زُج ّ، بمعنی نوک آرنج : اتکأوا علی زجاج مرافقهم ؛ یعنی بر نوک آرنجهای خود تکیه دادند. (از اساس البلاغه ). رجوع به زُج ّ شود. || ج ِ زج ّ، بمعنی پیکان تیر : و من یعص اطراف الزجاج فانه یطیع العوالی رکبت کل لهذم . زهیر (از لسان...
-
زجاج
لغتنامه دهخدا
زجاج . [ زِ ] (ع اِ) دندانهای پیشین (انیاب ). (از لسان العرب ). || زجاج الفحل ، دندان نیش شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). انیاب فحل . (از متن اللغة). عضه الفحل بزجاجه ؛ یعنی با انیاب خود او را گاز گرفت . (از اساس البلاغة). زجاج فحل ؛ ان...
-
زجاج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] zajjāj شیشه؛ آبگینه.
-
زجاج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ زُجّ] [قدیمی] zejāj = زج
-
زجاج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] zojāj شیشهگر؛ آبگینهساز.
-
زجاج
واژهنامه آزاد
آبگینه
-
جستوجو در متن
-
هیط
لغتنامه دهخدا
هیط. [ هََ ] (ع مص ) بانگ و فریاد کردن . || (اِ) فریاد. || بدی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مازال فی هیط؛ ای ضجاج و شر و جلبه . (اقرب الموارد). || شورش و اضطراب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به هیاط شود.
-
مضاجة
لغتنامه دهخدا
مضاجة. [ م ُ ضاج ْ ج َ ](ع مص ) با یکدیگر شور و شغب کردن . (تاج المصادر بیهقی ). همدیگر شور و غوغا نمودن و بانگ و فریاد کردن ونزاع و خصومت نمودن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ضجاج شود.
-
الب
لغتنامه دهخدا
الب . [ اِ ] (اِ) درختی است مانند درخت ترنج و آن زهرناک است . (منتهی الارب ). درختی است خاردار شبیه به درخت اترج و آن را میوه ایست و رستنگاه آن فراز کوهها بود و سخت اندک باشد و از ضِجاج هیچ چیزبا وی برابری نتواند کرد و آنچه در کوه خَفِرضَض به سراة یم...
-
حرام
لغتنامه دهخدا
حرام . [ ح َ ] (ع ص ) ناروا. ناشایسته . ناشایست . محرم . محظور. ممنوع . شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت . منکر. منکره . نامشروع . ضجاج . غیرجائز. خلاف شرع . غیرمباح . خلاف قانون . غیرقانونی . فاسد. نامجاز. محجر. محجور....
-
مهره
لغتنامه دهخدا
مهره . [م ُ رَ / رِ ] (اِ) هرچیز گرد. مطلق گلوله و گرد. هرچیز مدور. هرچیز کروی شکل . ساچمه . گلوله : بفرمود تا گرد بگداختندز آهن یکی مهره ای ساختند. فردوسی (شاهنامه ج 6 ص 1608).بهر میل بر مهره ای از بلوربر او گوهری چون درخشنده هور. اسدی (گرشاسب نامه ...