کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صندید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
صندید
معنی
(ص ) [ ع . ] (اِ. ص .) 1 - مرد بزرگ . 2 - دلاور. ج . صنادید.
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
صندید
لغتنامه دهخدا
صندید. [ ص ِ ] (ع ص ، اِ) مهتر دلاور. ج ، صنادید. || چیره . غالب . || باد تند. || سرمای سخت . || باران بزرگ قطره . || جماعت لشکر. || یوم حامی الصنادید؛ روز سخت گرم . (منتهی الارب ).
-
صندید
فرهنگ فارسی معین
(ص ) [ ع . ] (اِ. ص .) 1 - مرد بزرگ . 2 - دلاور. ج . صنادید.
-
جستوجو در متن
-
زمامدار
واژگان مترادف و متضاد
پیشوا، رئیس، سیاستمدار، صندید، مهتر
-
زمهریر
واژگان مترادف و متضاد
برد، برودت، سرما، صندید، یخزدگی ≠ حرارت، گرما
-
زعیم
واژگان مترادف و متضاد
پیشرو، پیشوا، رئیس، رهبر، صندید، قاید، مقتدا، مهتر
-
ابومالک
لغتنامه دهخدا
ابومالک . [ اَ ل ِ ] (اِخ ) احمدبن صندید العراقی . رجوع به احمد... شود.
-
سرور
واژگان مترادف و متضاد
بزرگ، پیشوا، خداوندگار، خواجه، رئیس، سر، سرپرست، سرکرده، صندید، عمید، مخدوم، مهتر، والا ≠ خادم، کهتر، نوکر، بنده، غلام
-
رئیس
واژگان مترادف و متضاد
امیر، باشی، بزرگ، پیشوا، زعیم، سر، سرپرست، سردار، سردسته، سرکرده، سرور، سید، صدر، صندید، عمید، لیدر، مافوق، مدیر، مهتر، نقیب، ≠ مرئوس
-
جخب
لغتنامه دهخدا
جخب . [ ج ِخ َب ب ] (ع ص ، اِ) شتر کلان . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد) (قطر المحیط). || مهتر. (منتهی الارب ). صندید.(قطر المحیط) (ذیل اقرب الموارد). || ضعیف . (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (ذیل اقرب الموارد).
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن الصندید العراقی . شاعری عراقی مکنی به ابومالک . یکی از علمای ادب و شعر. او شعر معرّی را از وی روایت کرده است و او را بر شعر معرّی شرحی است و وی را با حصری مناقضاتی بوده است . احمدبن صندید به اندلس رفت و به بنوطاهر پیوست و ...
-
صنادید
لغتنامه دهخدا
صنادید. [ ص َ ] (ع ص ، اِ) مهتران . بزرگان . (غیاث اللغات ). بزرگان . اشراف . شجعان . اجواد. حُلَماء. ج ِ صِندید : کجا شدند صنادید و سرکشان قریش ز منکران که بر ایشان بدند بس منکر. ناصرخسرو.هرچند صنادید قریش و کفار مکه ... سلای ناقه بر پشت عزیزش می نه...
-
مهتر
لغتنامه دهخدا
مهتر. [ م ِ ت َ ] (ص تفضیلی )بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر : چو شاه تو بردر مرا کهترندتو را کمترین چاکران مهترند. فردوسی .چنین چیزها از وی [خواجه ] آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ).خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بودچاکر چاکرت...
-
لشکر
لغتنامه دهخدا
لشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش . (المعرب جوالیقی ص 230). خیل . حشم . بهمة. (منتهی الارب ). حثحوث . قشون . سریة. (دهار). رج...
-
باد
لغتنامه دهخدا
باد. (اِ) هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح . ج ، ریاح .ریحه . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تُرهة. رکاب السحاب . اَوب . سُمَهی . سمهاء. واد: مُشتَکِره ؛ باد سخت .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سَیهَک ، سَهوک...