کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صناب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
صناب
معنی
(صَ) [ ع . ] (اِ.) نان خورشی که از خردل و زبیب ترتیب دهند. ؛ ~بری : گونه ای تره - تیزک که بدان تره تیزک صحرایی گویند.
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
صناب
لغتنامه دهخدا
صناب . [ ص ِ ] (ع ص ) دراز پشت و شکم . || (اِ) نانخورشی است که از خردل و زبیب ترتیب دهند. (منتهی الارب ). سپندان و مویز بر هم کوفته و آن قسمی طعام باشد.
-
صناب
فرهنگ فارسی معین
(صَ) [ ع . ] (اِ.) نان خورشی که از خردل و زبیب ترتیب دهند. ؛ ~بری : گونه ای تره - تیزک که بدان تره تیزک صحرایی گویند.
-
واژههای مشابه
-
صناب بری
لغتنامه دهخدا
صناب بری . [ ص ِ ب ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حشیشةالسلطان . حُرف یا نوعی از حرف . حرف السطوح . خرفق . خرفوق .
-
واژههای همآوا
-
سناب
لغتنامه دهخدا
سناب . [ س ِ ] (ع ص ) درازپشت . || درازشکم و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
سناب
لغتنامه دهخدا
سناب . [س َ ] (ع ص ، اِ) بدی سخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
مصنب
لغتنامه دهخدا
مصنب . [ م ِ ن َ ] (ع ص ) حریص و آزمند خوردن صناب . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
تلسفی
لغتنامه دهخدا
تلسفی . [ ت ِ ل َ ] (اِ) خردل فارسی . حرف یا نوعی حُرف . حُرف السطوح . حرف بابلی . صناب بری . حشیشةالسلطان . اساردن . خرفق . خرفوق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
حشیشةالسلطان
لغتنامه دهخدا
حشیشةالسلطان . [ ح َ ش َ تُس ْ س ُ ] (ع اِمرکب ) حرف ابیض . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خردل فارسی . تلسفی . حرف یا نوعی حرف . خرفق . خرفوف . خرفوق . صناب بری . و بعضی گفته اند: که آن نوعی از حرف السطوح است .
-
خردل فارسی
لغتنامه دهخدا
خردل فارسی . [ خ َ دَ ل ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف السطوح . حشیشةالسلطان . صناب بری . تلسفی . (یادداشت بخط مؤلف ). خَرْفَق . خرفوف . خردل سپید. خرقوق . سپندین . سپندان . حاره . تراتیزک . شب خیزک . قردامن . کیکیر. کیکیش .
-
حرف السطوح
لغتنامه دهخدا
حرف السطوح . [ ح ُ فُس ْ س ُ ] (ع اِ مرکب ) حرف مشرفی . حرف بابلی . تلسفی . اسارون . خردل فارسی . حشیشةالسلطان . صناب بری . خرفق . خرفوق . حرف . (ابن بیطار). داود ضریر انطاکی گوید: حرف السطوح ما ینبت فی الحیطان و الدور منبسطاً علی الارض متشرف ورقه اذ...