کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صفبندی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
صف زدن
فرهنگ فارسی معین
(صَ. زَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) صف کشیدن .
-
صف شکستن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . ش کَ تَ) [ ع - فا. ] (مص م .) پراکنده کردن صف (دشمن ).
-
صف آرا
فرهنگ فارسی معین
(ی ) [ ع - فا. ] (ص فا.) کسی که صف سربازان را آرایش دهد.
-
صف آرایی
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع - فا. ] (حامص .)1 - تشکیل صف سربازان برای مبارزه . 2 - دسته بندی .
-
صف آوار
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع - فا. ] (ص مر.) جنگجو.
-
صف برکشیدن
لغتنامه دهخدا
صف برکشیدن . [ ص َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) صف آراستن . صف آرائی کردن : شهنشاه ایران چو زان گونه دیدبرابر همی خواست صف برکشید. فردوسی .رجوع به صف شود.
-
صف تیغ
لغتنامه دهخدا
صف تیغ. [ ص َ ف ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از دو طرف تیغ است و آن را صفحه ٔ تیغ هم گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ).
-
صف خاصه
لغتنامه دهخدا
صف خاصه . [ ص َف ْ ف ِ خاص ْ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خیل پیغمبران و انبیاصلوات اﷲ علیهم اجمعین باشد. (برهان ) (انجمن آرا).
-
صف زدن
لغتنامه دهخدا
صف زدن . [ ص َ زَ دَ ] (مص مرکب ) رده بربستن . صف کشیدن : همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش . فردوسی .ای خیل ادب صف زده اندر کنف توای علم زده بر در فضل تو معسکر. ناصرخسرو.چون ندیدند شاه را در غاربر در غار صف زدند چو مار. نظامی .گرد رخت...
-
صف شکستن
لغتنامه دهخدا
صف شکستن . [ ص َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پراکنده کردن صف . منهزم کردن صفوف دشمنان . درهم شکستن صف : سهل شیری دان که صفها بشکندشیر آنست آنکه خود را بشکند. مولوی .رجوع به صف و صف شکن شود.
-
صف کشیدن
لغتنامه دهخدا
صف کشیدن . [ ص َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) رده بستن . بصف ایستادن سپاه و نمازگزاران و جز آن : سپاه از دو رویه کشیدند صف همه نیزه و تیغو زوبین به کف . فردوسی .دو لشکربرابر کشیدند صف همه جانها برنهاده به کف . فردوسی .طرفداران که صف در صف کشیدندز هیبت پ...
-
صف آرا
لغتنامه دهخدا
صف آرا. [ ص َ ] (نف مرکب ) آراینده ٔ صف . مرتب سازنده ٔ صف . آنکه صف لشکر یا سرباز یا صفوف دیگر را مرتب می کند. و رجوع به صف آرائی و صف آرائی کردن شود.
-
صف آرائی
لغتنامه دهخدا
صف آرائی . [ ص َ ] (حامص مرکب ) عمل صف آرا. رجوع به صف آرا و صف آرای شود.
-
صف آرای
لغتنامه دهخدا
صف آرای . [ ص َ ] (نف مرکب ) صف آراینده . مرتب کننده ٔ صف . آراینده ٔ صف . آنکه در شجاعت زیب و زیور صف باشد : به تیر قهر یلان صف آرای و گرز گران سنگ گردان قلعه گشای ... (حبیب السیر جزء سیم از ج سوم ص 123).
-
صف آوار
لغتنامه دهخدا
صف آوار. [ ص َ ] (نف مرکب ) جنگی . صف شکن . مبارز : بدانگه که سالش ده و چار شدسوار و دلیر و صف آوار شد.(گرشاسب نامه ).