کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صفت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
صفت
/sefat/
معنی
۱. (ادبی) در دستور زبان، کلمهای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است.
۲. شاخصه؛ ویژگی؛ ممیزه.
٣. (صفت) مانند؛ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگصفت.
٤. (اسم مصدر) وصف خداوند با نامهای مخصوص.
٥. [عامیانه، مجاز] عاطفه؛ وفاداری.
٦. [قدیمی] پیشه؛ شغل.
٧. [قدیمی] رفتار؛ منش؛ خلقوخوی.
٨. (اسم مصدر) [قدیمی] چگونگی؛ چونی.
٩. [قدیمی، مجاز] معنی؛ واقع؛ باطن.
١٠. [قدیمی] نوع؛ قِسم.
١١. [قدیمی] شکل؛ گونه.
١٢. (اسم مصدر) [قدیمی] وصف کردن؛ بیانِ حال.
〈 صفت تفضیلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده میشود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت میکند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین.
〈 صفت فاعلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت میکند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار.
〈 صفت مشبهه: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت میکند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا.
〈 صفت ساده (مطلق): (ادبی) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان میکند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه.
〈 صفت مفعولی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع میشود، مانند کشته، دیده.
〈 صفت نسبی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت میدهد، مانند تهرانی، طلایی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. نعت، وصف
۲. چونی، چگونگی، کیفیت
۳. خصلت، خو
۴. سجیه، مختصه، ویژگی
۵. عاطفه، غیرت
۶. رفتار، کردار
۷. لقب ≠ موصوف
برابر فارسی
زاب، فروزه
دیکشنری
epithet, quality, trait
-
جستوجوی دقیق
-
صفت
واژگان مترادف و متضاد
۱. نعت، وصف ۲. چونی، چگونگی، کیفیت ۳. خصلت، خو ۴. سجیه، مختصه، ویژگی ۵. عاطفه، غیرت ۶. رفتار، کردار ۷. لقب ≠ موصوف
-
صفت
فرهنگ واژههای سره
زاب، فروزه
-
adjective
صفت
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] یکی از مقولههای اصلی واژگانی که اسم را توصیف میکند
-
صفت
فرهنگ فارسی معین
(ص فَ) [ ع . صفة ] 1 - (مص م .) چگونگی کسی یا چیزی را گفتن . 2 - ستودن . 3 - (اِمص .) بیان حال . 4 - چگونگی ، چونی . 5 - (اِ.) باطن ، معنی . 6 - خلق و خوی . 7 - کلمه ای است که به اسم افزوده می شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند. ج . صفات .
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) هروی آرد: قریه ای است در جوف مصر نزدیک به لبیس که گویند گاوی را که بنی اسرائیل بذبح آن مأمور شدند بدانجا فروخته شد و در آن قبه ای است معروف به قبةالبقره که تا امروز باقی است . (معجم البلدان ).
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص ِ ف َ ] (ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است . (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی . (غیاث اللغات ). بیان حال . (منتهی الارب ). ستودن : در صفتت گنگ فرومانده ای...
-
صفت
لغتنامه دهخدا
صفت . [ ص ِ ف ِت ت ] (ع ص ) مرد توانا[ ی ] تن آور یا مرد با گوشت گرداندام یا مرد توانا[ ی ] درشت خلقت . (منتهی الارب ). رجوع به صفتات و صفتان شود.
-
صفت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: صفة، جمع: صفات] sefat ۱. (ادبی) در دستور زبان، کلمهای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است.۲. شاخصه؛ ویژگی؛ ممیزه.٣. (صفت) مانند؛ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگصفت.٤. (اسم مصدر) وصف خداوند با نامهای مخصوص.٥. [عامی...
-
صفت
دیکشنری فارسی به عربی
صفة , موهل
-
واژههای مشابه
-
عیسی صفت
لغتنامه دهخدا
عیسی صفت . [ سا ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ صفتی چون صفت عیسی . عیسی مانند در زنده کردن مردگان : در تن هر مرده دل عیسی صفت از تلطف تازه جانی کرده ای .مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب ).
-
کمان صفت
لغتنامه دهخدا
کمان صفت . [ ک َ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) خمیده مانند کمان . چون کمان مقوس و گوژ : چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شدچون تیر ناگهان زکمانم بجست یار.سعدی .
-
سلطان صفت
لغتنامه دهخدا
سلطان صفت . [ س ُ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه خوی و عادت و صفت وی چون سلطان باشد : سلطان صفت همی روی و صدهزار دل با او چنانکه در پی سلطان رود سپاه .سعدی .
-
سگ صفت
لغتنامه دهخدا
سگ صفت . [ س َ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) بی وفا. ناسپاس : گر شیردل تر از تو شناسیم هیچ مردمندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست . خاقانی .گرفتم سگ صفت کردندم آخربشیر سگ نپروردندم آخر. نظامی .این سگ صفتان کنند ای آهوچشم ناگاه ترا صید به روبه بازی .محمد سرخسی .
-
بی صفت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bisefat ۱. آنکه فاقد صفات نیک است.۲. ناسپاس؛ بیوفا.