کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صحو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
هوش واژن
لغتنامه دهخدا
هوش واژن . [ ژَ ] (اِمرکب ) به معنی صحو است که هشیار شدن باشد و به اصطلاح صوفیه صحو حالتی است میان خواب و بیداری که سالک رادر آن فیضی از عوالم فائض شده و به عالم معنی وصول یابد و بعضی از مغیبات مشاهده کند و این معنی به اختیار او نیست و موقوف است به ف...
-
آفتاب گین
لغتنامه دهخدا
آفتاب گین . (ص مرکب ) آفتاب گن . آفتاب ناک : شمس یومنا؛ آفتاب گین شد روز ما. (زمخشری ).- روزی آفتاب گین ؛ بی ابر. صحو.
-
پلیمه
لغتنامه دهخدا
پلیمه . [ پ َ م َ / م ِ ] (ص ) معتدل (در هوا). نه گرم و نه سرد: هوائی پلیمه ؛ هوائی نه گرم و نه سرد. || نیمی با ابر و نیم صحو (آسمان ).
-
آفتاب ناک
لغتنامه دهخدا
آفتاب ناک . (ص مرکب ) آفتاب گن . آفتاب گین . پرآفتاب . بسیارآفتاب .- آفتاب ناک شدن روز ؛ بی ابر شدن آن : شمس ؛ آفتاب ناک شدن روز. (صراح ).- روزی آفتاب ناک ؛ بی ابر. صحو.
-
سکر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] sokr ۱. مست شدن از نوشیدن شراب و مانند آن؛ حالتی که در اثر خوردن شراب یا عرق به انسان دست میدهد؛ مستی.۲. (اسم) شراب خرما یا هر مسکر دیگر.۳. [مقابلِ صحو] (تصوف) عدم آگاهی به خویشتن؛ ازخودبیخودی.
-
محو
واژگان مترادف و متضاد
۱. زایل، معدوم، منهدم، نابود، نیست ۲. ازبین بردن، زدودن، ستردن ۳. امحا، پاک، زدوده، محذوف ۴. مدهوش ۵. نسخ ۶. اضمحلال، زوال، نابودی ۷. ناپیدا، ناپدید، پنهان، نهان ۸. غرق، غرقه ۹. مجذوب ≠ صحو، پیدا
-
هوشیاری
لغتنامه دهخدا
هوشیاری . [ هوش ْ ] (حامص مرکب ) فطانت . خردمندی . هوشمندی . مقابل بیهوشی . هشیاری : ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری . منوچهری .استن این عالم ای جان غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است . مولوی .|| حس . (یادداشت مرحوم...
-
شخته
لغتنامه دهخدا
شخته . [ ش َ ت َ / ت ِ ] (اِ) شجام . شجد. شخد. شبی از زمستان صحو و بی ابر و سخت سرد. سرمای سخت خشک در شبهای زمستان پس از باریدن برف و صافی شدن هوا از ابر و مه . (یادداشت مؤلف ).- شخته کردن هوا ؛ نهایت سرد کردن که هر مایع قابل یخ بستن یخ بندد. (یاددا...
-
احص
لغتنامه دهخدا
احص . [ اَ ح َص ص ] (ع ص ) روز که در آن آفتاب روشن و هوا صافی باشد. یوم صحو. || نامبارک . شوم . بداختر. || شمشیر بی جوهر و بدیمن . (منتهی الارب ). || طائر اَحَص ّالجناح ؛ مرغ که پرهای بازوی وی رفته باشد. (منتهی الارب ). || مرد موی رفته از سر. (منتهی ...
-
هشیاری
لغتنامه دهخدا
هشیاری . [ هَُ ش ْ ] (حامص مرکب ) (از: هشیار +-ی (پسوند حاصل مصدر، اسم معنی ) هوشیاری . هشیواری . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زیرکی و عاقلی و خردمندی . (ناظم الاطباء). هوشمندی . بخردی . بیداردلی : چو فردا به هشیاری این بشنوی به پیروزی دادگر بگروی . فردو...
-
آسمان
لغتنامه دهخدا
آسمان . [ س ْ / س ِ ](اِ) نام روز بیست وهفتم یا بیست وپنجم و بعضی بیست وششم گفته اند از هر ماه فارسی . و در این روز نیک است بسفر دور شدن و نشاید هیچ کار دیگر کردن : مه بهمن و آسمان روز بودکه فالم بدین نامه پیروز بود. فردوسی .آسمان روز ای چو ماه آسمان...
-
بشریت
لغتنامه دهخدا
بشریت . [ ب َ ش َ ری ی َ ] (اِ) (مص جعلی ، اِ مص ) انسانیت . (ناظم الاطباء). مردمی : کمترین درجه اندر صحو رؤیت بازماندگی بشریت بود. (کشف المحجوب ص 233).گفتم : ز وادی بشریت توان گذشت گفتا: توان اگر نبود مرکبت جمام . خاقانی .- ضعف بشریت ؛ ناتوانی انس...
-
آفتابی
لغتنامه دهخدا
آفتابی . (ص نسبی ، اِ) منسوب به آفتاب . شمسی . || در آفتاب پرورده . در آفتاب بقوام آمده .- گل قند آفتابی ؛ گلقند آفتاب پرورد. مجازاً، لب معشوق :گلقند آفتابی تو درهمی بچند؟ || به آفتاب خشک شده : کشمش آفتابی .- آفتابی شدن ؛ سخت آشکار و علنی شدن ، و ب...
-
تدلی
لغتنامه دهخدا
تدلی . [ت َ دَل ْ لی ] (ع مص ) (از «دل ی ») نزدیک شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : ثم دنی فتدلی . (قرآن 53 / 8). || فروتنی نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تواضع. (اقرب الموارد) (المنجد). || تدلل ، یعنی خرامیدن . بم...
-
هیبت
لغتنامه دهخدا
هیبت . [ هََ ب َ ] (ع اِ) هیبة. ترس و بیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) : صورت خشمت ار ز هیبت خویش ذره ای را به خاک بنمایدخاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی .کجا حمله ٔ او بود چه کوهی چه مصافی کجا هیبت او بود چه شیری چه شکالی . فرخی .ربو...