کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صحرانورد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
صحرانورد
/sahrānavard/
معنی
۱. بیاباننورد؛ بیابانگرد.
۲. ویژگی اسب رونده و تیزتک که بیابانها را درهمنوردد: ◻︎ هم از تازیاسپان صحرانورد / هم از تیغ چون آب زهرآب خَورد (نظامی۵: ۸۷۶).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
صحرانورد
لغتنامه دهخدا
صحرانورد. [ ص َ ن َ وَ ] (نف مرکب ) بیابان نورد. تندرو. تیزتک : صحرانوردی ، کوه پیکری ، زمین هیکلی ، ابررفتاری (اسب ). (سندبادنامه ص 251).هم از تازی اسبان صحرانوردهم از تیغ چون آب زهرآبخورد. نظامی .نشست از برخنگ صحرانوردهمی داشت دیده به آن آبخورد. نظ...
-
صحرانورد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] sahrānavard ۱. بیاباننورد؛ بیابانگرد.۲. ویژگی اسب رونده و تیزتک که بیابانها را درهمنوردد: ◻︎ هم از تازیاسپان صحرانورد / هم از تیغ چون آب زهرآب خَورد (نظامی۵: ۸۷۶).
-
جستوجو در متن
-
صحرانیوش
لغتنامه دهخدا
صحرانیوش . [ ص َ ] (نف مرکب ) صحرانورد. (غیاث اللغات ). رجوع به صحرانورد شود.
-
صحراگرد
واژگان مترادف و متضاد
بادیهنشین، صحرانشین، صحرانورد ≠ شهرنشین
-
نورد
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص فا.) در ترکیب با بعضی واژه ها، معنای «طی کننده » می دهد، مانند: کوه نورد، صحرانورد.
-
هامون نورد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] hāmunnavard صحرانورد؛ بیابانگرد؛ هامونبر؛ هامونسپر؛ هامونگذار.
-
صحرا نوردیدن
لغتنامه دهخدا
صحرا نوردیدن . [ ص َ ن َ وَ دَ ] (مص مرکب ) بیابان نوردیدن . راه بیابان طی کردن . رجوع به صحرانورد و صحرانوردی شود.
-
صحرانوردی
لغتنامه دهخدا
صحرانوردی . [ص َ ن َ وَ ] (حامص مرکب ) بیابان روی . بیان بری . راه بیابان بریدن . رجوع به صحرانورد و صحرا نوردیدن شود.
-
وادی نورد
لغتنامه دهخدا
وادی نورد. [ ن َ وَ ] (نف مرکب ) صحرانورد. (آنندراج ). کسی که در دشت و بیابان سفر میکند. (ناظم الاطباء). طی کننده ٔ دشت و صحرا : جای از وادی نوردان بر خس و خاراست تنگ حسن را گر در بیابان جنون محمل یکی است .واله هروی (از آنندراج ).
-
هامون گذار
لغتنامه دهخدا
هامون گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) بادیه پیما. هامون بر. صحرانورد. هامون سپر. دشت پیما. بیابان گذر : هامون گذار و کوه فش دل بر تحمل کرده خوش تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن .امیرمعزی .
-
دشت پیما
لغتنامه دهخدا
دشت پیما. [ دَ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب مرخم ) دشت پیمای . دشت پیماینده . صحرانورد. بیابان نورد. دشت سیر. دشت نورد : یکی دشت پیمای برنده راغ بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ . اسدی .به وادی دل من هیچ گوشه پیدا نیست به غیر آهوی چشم تو دشت پیمایی .اثر (از آنندر...
-
هامون نورد
لغتنامه دهخدا
هامون نورد. [ ن َ وَ ] (نف مرکب ) دشت پیما. صحرانورد. هامون گذار. هامون بر. بیابان سپر. بادیه پیما. آنکه در دشت و بیابان سفر کند. (ناظم الاطباء) : یکی سیل رفتار هامون نوردکه باد از پی اش بازماندی چو گرد. سعدی (بوستان ).هامون نوردی بارکش وز ره به دندا...
-
سالوک
لغتنامه دهخدا
سالوک . (ص ، اِ) معرب آن صعلوک . (شهریاران گمنام کسروی ج 1 ص 59 ح 5) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). صعلوک بمعنی فقیر. (غیاث اللغات ) : من و چند سالوک صحرانوردبرفتیم قاصد بدیدار مرد. سعدی (بوستان ). || دزد و راهزن خونی . (برهان ) (آنندراج ). راهزن که آ...
-
نورد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) navard ۱. وسیلهای چوبی یا پلاستیکی و استوانهشکل که با آن خمیر را پهن و صاف میکنند؛ وردنه.۲. میل یا چوب استوانهشکل که در ماشینهای مختلف دور خود میچرخد یا چیزی دور آن پیچیده میشود.۳. (بن مضارعِ نوردیدن و نَوَشتن) = نوردیدن۴. طیکننده (در ت...