کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صافن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
صافن
لغتنامه دهخدا
صافن . [ ف ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صُفون . اسب که بر سر سه پای ایستاده و سر سُم چهارم را بر زمین گذارد. (منتهی الارب ). و اینچنین اسب تیزرو باشد. (غیاث اللغات ). || مرد ایستاده هر دو پای راصف بسته و منه الحدیث : کنا اذا صلینا خلفه فرفع رأسه من الرکو...
-
صافن
لغتنامه دهخدا
صافن . [ ف ِ ](اِخ ) نام اسب مالک بن خزیم همدانی . (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
سافن
لغتنامه دهخدا
سافن . [ ف ُ ] (اِخ ) سردار کارتاژی (قرطاجنی ) که بسال 450 ق . م . به اسپانیا تاخت و بنیاد تسلط کارتاژ (قرطاجنه ) را در آن سرزمین استوار گردانید.
-
ثافن
لغتنامه دهخدا
ثافن . [ ف ِ ] (ع ص ) اسم فاعل از ثفن .
-
جستوجو در متن
-
صافنة
لغتنامه دهخدا
صافنة. [ ف ِ ن َ ] (ع ص ) تأنیث صافن .
-
صافنات
لغتنامه دهخدا
صافنات . [ ف ِ] (ع ص ، اِ) ج ِ صافنة. رجوع به صافنة و صافن شود.
-
نابض
لغتنامه دهخدا
نابض . [ ب ِ ] (ع ص ) رگ جنبنده .(ناظم الاطباء) : بستن اطراف دست و شیشه برساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || جنبنده . متحرک : عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در اهتزاز آمد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 132). || اندازنده . تیراندا...
-
پهنه
لغتنامه دهخدا
پهنه . [ پ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) مقابل گوی . طبطاب . راکت (در گوی و پهنه ). قسمی چوگان که سر آن مانند کفچه پهن است و گوی رادر آن نهاده برافکنند و چون نزدیک بفرود آمدن شود باز سر پهنه را بر او زنند و هم چنین کنند و نگذارند بر زمین آید تا بمقصد برسانند. (...
-
ورید
لغتنامه دهخدا
ورید. [ وَ ] (ع اِ) آن رگ از بدن انسان و دیگر حیوانات که جهنده نباشد. (ناظم الاطباء). || رگ گردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ، اَورِدَة، ورود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). وُرُد. (اقرب الموارد). هر رگ که از جگر ...
-
عروق
لغتنامه دهخدا
عروق . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عِرق . رگهای بدن . (غیاث اللغات ). جمع عِرق است و شامل عروق بدن و شجر هر دو است . (از مخزن الادویة). رگهای بدن یعنی ورید و شریان . (ناظم الاطباء) : پس فرشته وْ دیو کشته عرضه داربهر تحریک عروق اختیار. مولوی .من به هر شهری رگی...
-
رگ
لغتنامه دهخدا
رگ . [ رَ ] (اِ) عِرق . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مجرای لوله مانندی که متفرق می سازد مواد مایعه را در بدن حیوان یا در اجزای مختلفه ٔ نبات . (ناظم الاطباء). لوله های سخت تر از گوشت بدن جاندار که حامل خون است . (فرهنگ نظام ). عروق [ رگها ] عبارت از مج...
-
اطراف
لغتنامه دهخدا
اطراف . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طَرَف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 67). کنارها و گوشه ها. و فارسیان این را بجای مفرد استعمال کرده به «ها» و «الف » جمع نمایند : بدان تا دو سه خرقه آری بهم بسر می دویدی به اطرافها . کمال اسماعیل...
-
شیشه
لغتنامه دهخدا
شیشه . [ شی ش َ / ش ِ ] (اِ) زجاج . آبگینه . زجاجه . (یادداشت مؤلف ). جسمی صلب و غیرحاجب (حاکی ) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک ان...