کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شیرخور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شیرخور
لغتنامه دهخدا
شیرخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره .شیرخورنده . مکنده به لب از پستان مادر : شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی .و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود. || در ...
-
جستوجو در متن
-
شیرخوری
لغتنامه دهخدا
شیرخوری . [ خوَ / خ ُ ](حامص مرکب ) شیرخواری . شیر خوردن . عمل و صفت شیرخور. رجوع به شیرخور شود. || (اِ مرکب ) ظرف برای خوردن شیر. ظرفی که در آن شیر ریزند خوردن را. آوند یا بطری که از آن شیر خورند. (یادداشت مؤلف ).
-
شیرخورد
لغتنامه دهخدا
شیرخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (ن مف مرکب ) مخفف شیرخورده . || شیرخوار. شیرخواره . شیرخور. کنایه از طفل که هنوز پا به سن نگذاشته است : ز خفتان رومی و ساز نبردشگفتید از آن کودک شیرخورد. فردوسی .رجوع به شیرخوار و شیرخواره و شیرخور شود.
-
شیرخوره
لغتنامه دهخدا
شیرخوره . [ خوَ / خ ُ رَ / رِ ] (نف مرکب ) شیرخور. شیرخواره . شیرخوار: بچه ٔ شیرخوره . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
-
شیری
لغتنامه دهخدا
شیری . (حامص ) چگونگی شیر. (یادداشت مؤلف ). || (ص نسبی ) مانند شیر (به معنی لبن ). (از ناظم الاطباء). || به رنگ شیر. سپید کمی مایل به زردی . سپید. (یادداشت مؤلف ).- شیری رنگ ؛ سپیدرنگ . (ناظم الاطباء). || شیرفروش . آنکه شیر فروختن پیشه دارد. لبان ....
-
شیرخوار
لغتنامه دهخدا
شیرخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره . شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف ). طفلی که شیرخورد. (آنندراج ). رَضِع. (منتهی الارب ) : پس آن پیکر رستم شیرخوارببردند ن...
-
شیرخواره
لغتنامه دهخدا
شیرخواره . [ خوا/ خا رَ / رِ ] (نف مرکب ) طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج . (منتهی الارب ). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه . صبی . (یادداشت مؤلف ) : یکی شیرخواره خروشنده دیدزمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی .پس اندر همی رفت پویان دو ...
-
خواره
لغتنامه دهخدا
خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (نف ) خورنده . آشامنده . این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء).- آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده ٔ انسان : چو آن آدمیخواره یابد خبرکه هست آدمیخواره ای زو بتر. نظامی .فرشته کشی آدمی خواره ای ....
-
خور
لغتنامه دهخدا
خور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب . مهر. شارق . شمس . ذُکاء. بیضا. بوح . یوح . عجوز. تبیراء. غزاله . لولاهه . ابوقابوس . حورجاریه . اختران شاه . لیو. نیر اعظم . نیر اکبر. ارنة. شرق . جای آن در فلک چهارم است . (یادداشت مؤلف ) : شکوفه همچو...