کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شیدای زرگر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شیدای زرگر
لغتنامه دهخدا
شیدای زرگر. [ ش َ دا ی ِ زَ گ َ ] (اِخ ) شاعری است و از اشعار اوست :بگرد گلشن رویت دمیده سنبل ترندیده هیچکس اسلام را ز کفر حصارکدام کفر چه اسلام حاش للَّه از آن که دست قدرت یزدان مهیمن جباربگرد سوره ٔ والشمس بهر دفع گزندنوشته آیت واللیل را بخط غبار.(...
-
واژههای مشابه
-
شیدای کردستانی
لغتنامه دهخدا
شیدای کردستانی . [ ش َ دا ی ِ ک ُ دِ ] (اِخ ) میرزا عبدالباقی . از سلسله ٔ وزیرزادگان کردستان بود و در اواخر حال از غایت استیصال دیوانه گشت و در سال 1244 هَ . ق . درگذشت و دوهزار بیت شعر دارد. (از مجمعالفصحاء ج 2 ص 246).
-
شیدای یزدی
لغتنامه دهخدا
شیدای یزدی . [ ش َ دا ی ِ ی َ ] (اِخ ) میرزا ابوالحسن . از فضلا و سادات بود و سودائی حاصل نموده سر بشیدایی برآورد. مؤلف مجمع الفصحاء می افزاید: ملاقاتش روزی نشد ولی از معاصرین بوده است و گاهی شعری میگفته است ، و آنگاه مؤلف مجمع الفصحاء چند بیتی از ...
-
شیدای اصفهانی
لغتنامه دهخدا
شیدای اصفهانی . [ ش َ دا ی ِ اِ ف َ ] (اِخ ) محمدعلی . از خوش طبعان عاشق پیشه ٔ نظرباز و ظریف بود. در شیراز نشو و نما نمود و در آخر حال از کثرت استعمال مواد مخدر غالباً در نعاس بود و از مصاحبان مجلس میرزاحسین وزیر فراهانی . (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 249...
-
جستوجو در متن
-
زربفت
لغتنامه دهخدا
زربفت . [ زرر / زَ ب َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت . قماش زرباف . (از آنندراج ). زرباف . زربافته . (ناظم الاطباء). زربافت . زربافته . زرباف . پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی . (فرهنگ فارسی م...
-
دل
لغتنامه دهخدا
دل . [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است . (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبری که ضربانهایش موجب دوران خون می گردد. (از فرهنگ فارسی معین ). رباط. نیاط. (منتهی الارب )....
-
زر
لغتنامه دهخدا
زر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی ذهب نامن...