کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شکرخایی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شکرخایی
لغتنامه دهخدا
شکرخایی . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل و صفت شکرخای . || شیرین زبانی : بهر ری کو پادزهرت داده بودهدیه امسال از شکرخایی فرست . خاقانی .ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست . سعدی .قیامت میکنی سعدی بدین شیری...
-
جستوجو در متن
-
ختم شدن
لغتنامه دهخدا
ختم شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بفرجام رسیدن . به انتها رسیدن . پایان یافتن . تمام گشتن : در این ایام شد ختم سخن بر نامه ٔ صائب مسلم بود گرزین پیش بر سعدی شکرخایی .صائب .
-
شکر خاییدن
لغتنامه دهخدا
شکر خاییدن . [ ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکر خوردن . || کنایه از شیرین کام شدن . (یادداشت مؤلف ) : تا همی خوانی تو اشعارش همی خایی شکرتا همی گویی تو ابیاتش همی بویی سمن . منوچهری .و رجوع به شکرخا و شکرخای و شکرخایی شود.
-
قیامت کردن
لغتنامه دهخدا
قیامت کردن . [ م َ ک َ دَ ](مص مرکب ) کنایه از کارهای عجیب کردن و کارهای اعجاب انگیختن . (برهان ) (آنندراج ). زیاده از طاقت در کاری کمال نمودن . (آنندراج ). هنگامه کردن . غوغا کردن . آشوب کردن . کاری سخت خوب یا سخت بد کردن : قیامت میکنی سعدی بدین شیر...
-
شکرخا
لغتنامه دهخدا
شکرخا. [ ش َک َ / ش َک ْ ک َ ] (نف مرکب ) شکرخای . که شکر بخورد. || سخت شیرین . (یادداشت مؤلف ) : فتنه ٔ سامریش در دهن شورانگیزنفس عیسویش در لب شکّرخا بود. سعدی .اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را. حافظ.یاد باد آنکه...
-
هدیه
لغتنامه دهخدا
هدیه . [ هََ د ی َ / ی ِ ] (از ع ، اِ) تحفه و ارمغان و آنچه به کسی فرستند به رسم تحبیب و بزرگداشت . هَدیَّة : چنان روی دیدند یکسر سپاه که آیند با هدیه نزدیک شاه . فردوسی .چو با هدیه ها راه چین برگرفت زجیحون یکی راه دیگر گرفت . فردوسی .هر سال فرستادی ...
-
شیرین سخن
لغتنامه دهخدا
شیرین سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) کسی که گفتار وی نوشین و خوش آیند بود. (ناظم الاطباء). شیرین بیان . شیرین گفتار. فصیح . زبان آور. نطاق . سخنور. سخن آور. خوش صحبت . (یادداشت مؤلف ) : میان سپهدار و آن سروبن زنی بود گوینده شیرین سخن . فردوسی .یکی مرد ...