کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شهربان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
شهربان
/šahrbān/
معنی
حاکم و نگهدارندۀ شهر.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
شهربان
لغتنامه دهخدا
شهربان . [ ش َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شهروان . بزرگ و حاکم و نگاهدارنده ٔ شهر، و آنرا شهریار گفته اند. (از انجمن آرا). مرزبان . (یادداشت مؤلف ).
-
شهربان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] šahrbān حاکم و نگهدارندۀ شهر.
-
واژههای مشابه
-
حاجی شهربان
لغتنامه دهخدا
حاجی شهربان . [ ش َ ] (اِخ ) از امراء عصر مغول است و چنانکه از ذیل جامعالتواریخ رشیدی ، تألیف حافظ ابرو بر می آید وی در سنوات 745 و 746 - 748 هَ . ق . حیات داشته و او را پسری بوده است بنام امیروفادار که بدست ملک اشرف کشته شده است . رجوع به ذیل جامعا...
-
جستوجو در متن
-
مامور پلیس
فرهنگ واژههای سره
شهربان
-
پلیس
فرهنگ واژههای سره
پاسبان، شهربانی، شهربان
-
شهرابان
لغتنامه دهخدا
شهرابان . [ ش َ ] (اِ مرکب ) صورتی از شهربان . شهروان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شهربان و شهروان شود.
-
ساتراپ
واژگان مترادف و متضاد
۱. استاندار، والی ۲. شهربان، حاکم
-
خودکامه
فرهنگ فارسی معین
( ~. مِ) (ص مر.) 1 - خودسر. 2 - شهربان ، مرزبان .
-
شترپان
لغتنامه دهخدا
شترپان . [ ش َ رَ ] (اِ مرکب ) شهربان . حاکم . والی . صورت تخفیف یافته ٔ کلمه ٔ خشترپاون است . داریوش شاهنشاهی ایران را به قسمتهای بزرگ تقسیم کرد و هر کدام را به یک نفر مأمور که از مرکزمعین میشد سپرد. این مأمور را «خشرپاون » مینامیدندو ظن قوی این ا...
-
خلیفه ٔ شهر
لغتنامه دهخدا
خلیفه ٔ شهر. [ خ َ ف َ / ف ِ ی ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شهربان . داروغه . پلیس به اصطلاح امروز : در شهر خلیفه ٔ شهر را فرمود داری زدند. (تاریخ بیهقی ).
-
حاکم
واژگان مترادف و متضاد
۱. آمر، داور، دیان، سائس، صاحباختیار، عامل ۲. ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی ۳. برنده، حقدار ≠ محکوم ۴. چیره، مسلط، غالب ۵. حکم کننده ۶. قاضی، داور ۷. حاضر، موجود، حکمفرما، مستولی
-
شهروان
لغتنامه دهخدا
شهروان . [ ش َ رَ ] (اِخ ) شهربان . شهراوان . شهرابان . بلده ای است بنواحی خالص . (یادداشت مؤلف ). نام شهری بوده بر لب دجله ٔ بغداد و واسط و آنرادر قدیم دسکره مینامیده اند. (انجمن آرا) (آنندراج ).رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 264 و دسکرة شود.
-
شهریک
لغتنامه دهخدا
شهریک . [ ش َ ] (اِ) شهریگ . به عربی رئیس الکوره ، کسی بوده است که شهری در زیر فرماندهی او بوده و او را از میان طبقه ٔ دهقانان اختیار مینمودند. حاکم شهر. یکی از اصناف حکام ایالات در دوره ٔ ساسانی . رجوع به ترجمه ٔ فارسی ایران در زمان ساسانیان ص 161، ...