کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شمعزنی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
shoring
شمعزنی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم نظامی] قرار دادن جک یا الوار در زیر سازه برای جلوگیری از شکستن یا تکان خوردن یا ثابت نگه داشتن کشتی در حوض خشک
-
واژههای مشابه
-
شمع
واژگان مترادف و متضاد
۱. چراغ، شماره، شماله، قندیل، موم ۲. جرقهزا
-
شمع
فرهنگ فارسی معین
(شَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - موم . 2 - آلتی که از موم یا پیه سازند و در میان آن فتیله ای قرار دهند و آن را برفروزند تا روشنایی دهد. 3 - آلتی در انتهای سیلندر و روی سرسیلندر که روی موتور اتومبیل نصب می شود.
-
شمع
لغتنامه دهخدا
شمع. [ ش َ ] (ع مص ) بازی و مزاح کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بازی کردن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || پریشان و متفرق شدن چیزی . || ترک دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
شمع
لغتنامه دهخدا
شمع. [ ش َم ْ / ش َ م َ ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است ). (منتهی الارب ). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از غیاث ) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ابومونس . (از منتهی الارب ) (ده...
-
شمع
دیکشنری عربی به فارسی
موم , مومي شکل , شمع مومي , رشد کردن , زياد شدن , رو به بدر رفتن , استحاله يافتن
-
شمع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] šam' ۱. موم؛ مادهای که از مخلوط پیه، آهک و اسیدسولفوریک میسازند و میان آن برای روشن کردن فتیله قرار میدهند.۲. وسیلهای است در موتور اتومبیل که در سرسیلندر قرار دارد و بهوسیلۀ آن جرقه به داخل سیلندر زده میشود و گاز منفجر میگرد...
-
شمع
دیکشنری فارسی به عربی
دعامة , شمعة
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زَ ] (حامص ) زن بودن . انوثیت . (فرهنگ فارسی معین ). || ازدواج . (ناظم الاطباء). || منسوب به زن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حالت نسوانیت و چگونگی آن . (ناظم الاطباء) : به صبرم کرد باید رهنمونی زنی شد بازنان کردن زبونی . نظامی .- به زنی آوردن...
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زَ نی ی ] (ع اِ) (از «زن ء») خیک خرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زَ نی ی ] (ع ص ) (از «زن و») وعاء زنی ؛ خنور تنک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تنک و کم وسعت . (ناظم الاطباء).
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زِ ] (از ع ، اِمص ) زناء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین ). زنا کردن . (تاج المصادر بیهقی ). پلیدکاری کردن . (دهار) (ترجمان القرآن ). مماله ٔ زنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نشنود زو نفاق پند دروغ نخورد زو فسا...
-
زِنِیْ
لهجه و گویش گنابادی
zenei در گویش گنابادی جمع زنهاست ، زنان ، بانوان ، خانم ها
-
زِنیْ
لهجه و گویش گنابادی
zeni در گویش گنابادی خانمی کردن ، انجام وظایف زنانه ، تمکین