کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شست و شو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
شست و شو
معنی
(ی ) (شُ تُ) (اِمر.) شستن چیزی .
فرهنگ فارسی معین
فعل
بن گذشته: شست و شو کرد
بن حال: شست و شو کن
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
شست و شو
فرهنگ فارسی معین
(ی ) (شُ تُ) (اِمر.) شستن چیزی .
-
شست و شو
لغتنامه دهخدا
شست و شو. [ ش ُ ت ُ ] (اِمص مرکب ) شستشو. (ناظم الاطباء). شست و شوی . شستن چیزی . غسل . (فرهنگ فارسی معین ) : دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت از دیده ام که دمبدمش کار شست و شوست . حافظ.رجوع به شستشو و شست و شوی شود.- شست و شو دادن ؛ شستن . پاک کردن...
-
واژههای مشابه
-
elutriation 2
خاکشست
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] شسته شدن ذرات خیلی ریز یا سبک خاک بهویژه با قطرات باران
-
ضربه شست
فرهنگ فارسی معین
( ~ . شَ) [ ع - فا. ] (اِمص .) توانایی ، نیرو.
-
شست گر
فرهنگ فارسی معین
( ~ . گَ) (ص مر.) کمان دار، تیر - انداز.
-
شست گشودن
لغتنامه دهخدا
شست گشودن . [ ش َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) شست گشادن . تیراندازی کردن : نتوان شست به هر صید گشودن صائب ورنه در ترکش ما آه سحر بسیار است .صائب تبریزی (از آنندراج ).
-
شست نهادن
لغتنامه دهخدا
شست نهادن . [ ش َ ن ِ /ن َ دَ ] (مص مرکب ) صید ماهی کردن . (ناظم الاطباء).
-
شست آویز
لغتنامه دهخدا
شست آویز. [ ش َ ] (حامص مرکب ) قسمی از شکنجه که شخص مجرم را از انگشت ابهام آویزان می کنند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) : چو دام زلف عنبربیز کرده دل صد نافه شست آویز کرده .محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
شست میر
لغتنامه دهخدا
شست میر. [ش َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) تیرانداز کامل هنر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (شرفنامه چ وحید ص 378) : اگر خسرو شست میران بودهم آماج این شست گیران بود.نظامی .
-
شست آویز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] šast[']āviz نوعی شکنجه که شخص مجرم را از دو انگشت بزرگ پا آویزان کنند.
-
شست گیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹شستگر› [قدیمی] šastgir کماندار؛ تیرانداز.
-
thumb, pollex, digit primus manus
انگشت شست
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم تشریحی] خارجیترین انگشت دست که دو بند دارد
-
دِلْ شُسْتَ
لهجه و گویش گنابادی
delshousta در گویش گنابادی یعنی ابراء کرده ، بخشیدن ، بخشش ، گذشتن از حق یا عشق ، ناامید شدن ، اعراض
-
انگشت شست
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: angošt(-e) šast طاری: angošt(-e) šâs طامه ای: angošt(-e) šast طرقی: angošt(-e) šâs کشه ای: angošt(-e) šâs نطنزی: ongušt(-e) šâs